نقل است که یک روز روزهدار بود و روز به نماز دیگر رسیده بود و در بازار میرفت. سقایی میگفت: رحم الله من شرب - خدای، عزوجل رحمت کناد بر آن کس که از این آب بخورد - بستد و باز خورد.
گفتند: «نه روزهدار بودی؟»
گفت: «آری، لکن به دعای او رغبت کردم.»
و چون وفات کرد به خوابش دیدند. گفتند: «خدای - عزوجل - با تو چه کرد؟»
اشتری با مورچهای همراه شد. به آب رسیدند. مورچه پای باز کشید.
اشتر گفت که: چه شد؟
گفت: آب است.
اشتر پای در نهاد. گفت: بیا! سهل است. آب تا زانو است.
مورچه گفت: تو را به زانو است. مرا از سر گذشته است!
"مقالاتشمسالدینمحمدتبریزی"
س.ن:
بخوانید پست صندلی داغ جناب آقای پنت هاوسِ کاهگلی را!(نامبرده که از قضا پسر خوبی است این بنده نگارنده را دعوت کرده به نشستن بر روی صندلی داغ. ما نیز گفتیم باشد. مینشینیم. فقط سوال سخت سخت نپرسید!)
در هر کاری که هست، تا او را درد آن کار و هوس و عشق آن کار در درون نخیزد، او قصد آن کار نکند.
کار بیدرد میسر نشود، خواه دنیا، خواه آخرت، خواه بازرگانی، خواه پادشاهی، خواه علم. تن همچو مریم است و هر یک عیسیای داریم. اگر ما را درد پیدا شود، عیسی ما بزاید. و اگر درد نباشد، عیسی هم از آن راه نهانی که آمد، باز به اصل خود پیوندد.
چی شد که یاد قصه های مجید افتادم؟ دلیلش فایل زیر بود که نمی دونم چطور شد امروز به تورم خورد و گوشش دادم و باعث شد کلی خاطره تو ذهنم زنده بشه. خاطره دیدار با آقای مرادی کرمانی در شب شعری داخل دانشگاه کرمان سال نود و سه.(داستان جالبی داشت این دیدار. فکر کنم نوشتمش همینجا.)
کیفیت فایل ضبط شده پایین هست. ولی اگر دوست دارید بشنوید. سخنان استاد، کمی سوال و جواب و داستان هایی که خواندند.
+ این تصویر و این مثبت و منفیها رو هیچوقت نفهمیدم و هیچوقت اهمیتی هم رایم نداشته است! مثلا اینکه چرا باید فلفل خوردن یک نفر 8تا منفی بگیرد و 6تا مثبت؟ و بعد خب تعبیرش چیست؟ و آیا اگر به نویسنده انتقادی دارید بهتر نیست مستقیم بازگویش کنید؟ باور کنید من خیلی مهربانم!
+من درختی کلاغ بر دوشم، "خبرم" درد می کند بدجور! (***)
کارنامه بُندار بیدَخش از نمایشنامههای بهرام بیضایی است که در سال هفتاد و شش به کارگردانی خودش و با بازی مهدی هاشمی و پرویز پورحسینی بر روی صحنه برده شده است. نمایش به صورت "برخوانی برای دو نفر" اجرا میشود. به صورتی که گویی دو بازیگر در اتاقهایی جدا حضور دارند و به ایفای نقش پرداخته و تفکرات درونی خود را به صورت دیالوگ بازگو میکنند.
داستان نمایش (خطر لو رفتن داستان):
بُندار بیدخش دانشمندی است که در خدمت جمشید شاه(جم) بوده و از روی نیک خواهی همه علوم را به او میآموزد و برای وی جام جهان نمایی میسازد تا شاه در آن بنگرد و بر مملکت حکمرانی کند. جم اما قدرت چشمانش را کور کرده و از ترس آنکه بُندار در آینده جام دیگری نیز بسازد و آن جام به دست دشمنانش و اهریمنان و دیوان بیفتد او را در زندان "روئینه دژ" زندانی میکند. زندانی که خود بُندار ساخته و هیچ راه فراری از آن نیست. بندار در گوشه زندان به گذشتهها مینگرد و افسوس میخورد که چرا به پادشاه خوشبین بوده و حداقل در روئینه دژ راهی مخفی برای فرار خود نساخته است! و شاه که همچنان درونش آرام نیافته از این میترسد که بندار با جادو از زندان بگریزد و جامی دیگر بسازد! پس شاگرد بندار که اکنون ادیب خود اوست را به زندان میفرستد تا خود را به شکل موبدی در آورد و از اندیشههای بندار آگاه شود. اما ادیب جام را دزدیده و به پیش بندار میبرد. شاه که متوجه میشود جام گم شده دیوانه شده و گروهی را به سوی روئین دژ میفرستد تا بندار را بکشند. اما خیلی زود پشیمان شده و اینبار گروهی را میفرستد تا بندار را از بند برهاند تا جام دیگری بسازد و جام گمشده را بیابند. بندار که توسط جام از اندیشههای جم آگاه است میداند که گروه اول زودتر رسیده و لحظه مرگش نزدیک است. پس لحظه آخر جام را میشکند و آماده مرگ میشود.
دو گزیده از متن نمایشنامه:
- از زبان شاه:
مَن منم! من، جم شاه، شاهِ مردمان، و شاهِ کشورها. فرزندِ پدرم و پدرم و پدرانم! منم که تا بوده است و بود نیکوییها کردهام به راستی، وهمه را بر ستیغِ سختِ این دُرشت کوه رده کردم، تا مرا به بزرگی گواه شوند. منم که از شش گوشهٔ زمین باجگزار منند، و فرمانم بر هشت کشور رواست! و من هرچه کردهام به نام دادار کردهام. وجهان این جهان نبود اگر من جم بر ننشستم به جهان آراستن! نه دبیر، بمان و دست بکش! ـ چون مرا چنان پاسخِ درشت داد که نه شایسته تر از این! پس از این را گفت نه پیش از این! آیا پیش از این جامی دیگر نساخته، و با وی نیست؟ ای جام بشتاب و او را نشان بده در چه کار است! که تا ندانم آسودگیم نیست!
این کوه است و این رویینهدژ و این اوست! دیدمش! میبینم! در رویینهدژ با وی چندان چیز نیست که بدان جامی توان ساخت. مگر در آن کلاتِ جادو کرد پنهانخانهای دارد؛ ناپیدا از چشم تو ای جام و او را هرچه خواستی بندگان به بندگی ببرند. ما چه میدانیم در سر نگهبانان چیست؟ و اگر او دست به جادو دارد، چگونه از جادوی وی توانند گریخت؟ از آن جادو که در تابش زر پنهان است! آیا زری با خود نبرد؟
بیا تو که روزگاری شاگرد وی بودی و امروز از بخت خوش راز نویس منی، نوشتن فروبگذار و به بندگی وی برو. و با وی چندان بتاب تا راز وی بدانی. نخستین روز چون موبَدی دل بریده از گیتی نزد وی برو که آوازهی این جام شنیده باشد و بخواهد از آن در کاهکشان بنگرد. دیگر روز چون بازرگانی بسیاردار برو که شنیده باشد بازارها همه در این پیداست و بخواهد به زر آن را بخرد. سوم روز چون دیوَکی نهان سُم و پنهان شاخ و مردمخوار نزدیک وی برو که وی را پادشاهیِ دیوان تاوان کند اگر او جامی چنین خوش از بهر وی پدید آرَد. و به چهارم چون زنی افسون ساز و پوشیده چهره برو که از این پیاله ی جادو شنیده باشد، و تا دانستی بهتر از وی در جهان نیست، بخواستی به کرشمه در آن بنگرد تا روی بنماید. پس تو را ایستاده نبینم و شگفتی زده! برو و زودتر برو. و هیچ ترفند فرو مگذار! و اگر جامی نزد وی دیدی درفشی به رنگ خون بر سرِ دژ کن تا در چاره بنگرم!
- از زبان بندار بیدخش:
آه رویینهدژ که خود ساختمت و اینک زندانیِ تواَم، مرا به درودی دریاب! از بلندیِ آن بالا، از آن ستیغِ ابرپوش مرا بنگر در پایِ خویشت؛ شکسته و خُردْاَندام، که با سوی توام میآورند، در ارابهای خرکـِش! مرا که ندانسته زندانی برای خود میساختم؛ که از آن جز به مرگ راهی نیست. درهای آن بر جهان بسته، مُغاکهای آن تاریک، تنگناهایش تنگ، راههایش رو به بیراهه؛ و دالانها، بُنبستهای تودرتو! کاش، آری کاش، چیزکی از تیزبینیِ آن جام در سرِ من بود؛ که پیشتر چنین روز در آن میدیدم و گریزْراهی پنهان از برای خود میساختم. کیست این که با من به دشمنی برخاسته جز کوربینی من؟ مرا در دانشم بسیار باید نگریست اگر چنین با من بر سرِ جنگ است.
مصطفی مستور نامی آشنا در بین نویسندگان ایرانی است. نویسندهای که بیش از اینکه نویسنده باشد شاعر است. نثر شاعرانه و جملات لطیف مستور هر خوانندهای را به خود جلب میکند. ولیکن بعنوان یک خواننده معتقدم اگر یکی از کتابهای ایشان را (بخصوص مجموعههای داستانیاش را) خوانده باشید فقط میتوانید عاشق همان یکی شوید و دیگر از این پس کتابهای ایشان برایتان حکم تکرار پیدا میکند. اگر چه سرشار از جملات ناب و شاعرانه هستند تم و ساختار مشترکی دارند. به نظر بنده نگارنده بهترین کتاب مستور همان کتاب روی ماه خداوند را ببوس بود. و از مجموعههای داستانیاش همین حکایت عشقی بی قاف بی شین بی نقطه را به دیگر مجموعهها برتری میدهم.(به همان دلیل که در بالا گفتم!)
کتاب فوق کلا از شش داستان کوتاه تشکیل شده و حجم بسیار پایینی دارد. کتابی در 65 صفحه. که نشر چشمه آن را منتشر کرده است. نام کتاب نام داستان آخر نیز هست. داستانی که اینجا مورد بحث بنده است. داستانی که به شیوه مکالمه ای نوشته شده است. مکالمه ای که به صورت چت بین مهراوه و امیر ماهان شکل می گیرد.(قابل ذکر هست که در اون زمون تنها ابزار چت، یاهو مسنجر بود! همراه با اینترنت دایال آپ) شیوه مکالمه نویسی را در بسیاری از آثار مستور میتوانید ببینید. شیوه ای که به خاطر بیان شعرگونهاش در آن بسیار موفق است.
مهراوه شاید نماد زنان و دخترانی باشد که درگیر تجملات این روزها شده اند. دختری که اهل خرید و میهمانی و گردش است.در چتها از گشت و گذارهایش میگوید. از بار قبل که عاشق شده و معشوقهاش! رهایش کرده و رفته. زندگیش همینهاست و معنویات در آن جایی ندارد. و امیرماهانی که تا انتهای داستان هم سر از کارش در نمیآورید. فردی که ظاهرا شاعر است، شعر میگوید، خوب صحبت میکند و پیش از این، با تکنولوژی چندان میانهای نداشته است! همچنین به نظر میآید پیش از این با زنان رابطهای نداشته است! و معلوم نیست از کجا سر و کلهاش وسط زندگی مهراهوه پیدا میشود. و چرا با نام هستی با او چت میکند. در میانه داستان از مادر خود سخن میگوید و در آخر داستان ادعا میکند در جایی است که فردی با نام کوهی مدیر آن است و صحبت کردن با زن ها را برایشان ممنوع کردهاند و او دیگر نمیتواند با مهراوه باشد. شاید بهانه میآورد برای رفتن! برای دل کندن. برای اینکه دارد میبیند آب شدن خودش را و غرق شدنش در این عشق خیالی را. عشقی که خود میگوید تاب تحملش را ندارد! و در ابتدا فکر میکرده چون خودش آنرا خلق کرده پس میتواند مدیریتش کند ولی هم اکنون میبیند آنقدر بزرگ شده که دارد در آن فرو میرود. شاید هم واقعا در چنین موقعیتی بوده است. موقعیتی مانند یک آسایشگاه. یا پادآرمان شهری که فقط مردها در آن حق حضور دارند.(شاید جامعه بیست سال پیش) و واقعا ارتباط برقرار کردن با زنان در آن خلاف قانون شهر است. و یا چه بسا ماهیت امیرماهان همانند دیگر شخصیتهای مرد داستانهای مستور باشد. مردی که حضورش باعث تغییر روش زندگی نقش زن داستان میشود. و نقش دیگری ندارد. و همانطور که یکباره پیدایش شده به یکباره هم ناپدید میشود.
در این میان من پایان داستان را در جملهای در دل متن میبینم. جایی که امیرماهان جملهای را به کار می برد و تکمیلش نمیکند. جملهای با پایان باز. و به مهراوه میگوید که میخواهد این جمله را همانطور بلاتکلیف رها کند. تا کلماتش به التماس بیفتند. برای گرفتن فعلی به زانو در آیند و آنقدر جان بکنند تا بمیرند!
سرنوشت این داستان را بعنوان یک خواننده همانند آن جمله میدانم. رها شده و بدون تکلیف. شاید سرنوشت این داستان هم همین بوده. که التماس کند برای انتها. برای پایانی دلنشین و یا پایانی دلگیر.
جملاتی از داستان آخر کتاب:
"اوایل کوچک بود. یعنی من این طور فکر میکردم. اما بعد بزرگ و بزرگتر شد. آنقدر که دیگر نمیشد آن را در غزلی یا قصهای یا حتی دلی حبس کرد. حجماش بزرگتر از دل شد و من همیشه از چیزهایی که حجمشان بزرگتر از دل میشود،میترسم. از وقتی که فهمیدم ابعاد بزرگیاش را نمیتوانم با کلمات اندازه بگیرم یا در "دوستت دارم" خلاصهاش کنم، به شدت ترسیده ام. از حقارت خودم لجم گرفته است. از ناتوانی و کوچکی روحم.فکر میکردم همیشه کوچکتر از من باقی خواهد ماند. فکر میکردم این من هستم که او را آفریدهام و برای همیشه آفریدهی من باقی خواهد ماند.اما نماند.به سرعت بزرگ شد.از لای انگشتان من لغزید و گریخت. آنقدر که من مغلوب آن شدم. آنقدر که وسعتش از مرزهای "دوست داشتن" فراتر رفت.آنقدر که دیگر از من فرمان نمیبرد. آنقدر که حالا میخواهد مرا در خودش محو کند. اکنون من با همهی توانی که برایم باقی مانده است میگویم "دوستت دارم" تا شاید اندکی از فشار غریبی که بر روحم حس میکنم رها شوم. تا گوی داغ را، برای لحظهای هم که شده بیندازم روی زمین!"
“حرف که میزنی
من از هراس طوفان
زل میزنم به میز
به زیر سیگاری
به خودکار
تا باد مرا نبرد به آسمان
لبخند که میزنی
من-عین هالوها- زل میزنم به دست هات
به ساعت مچی طلایی ات
به آستین پیراهنت
تا فرو نروم در زمین.
دیشب مادرم گفت تو از دیروز فرو رفتهای
در کلمهای انگار
در عین
در شین
در قاف
در نقطهها...”
"حسودی نمیکنم / نقطه / نه ، من هرگز حسودی نمیکنم / نقطه / به پیراهنت / نقطه / یا روسریات / نقطه / یا حتی آن پپسی که در شب تجلی نوشیدی / من تنها – تا سر حد مرگ – حسودی میکنم به آن کفشهای تایوانی پاشنه بلند. نه، اینجا دیگر نقطه نمیخواهد"
در پی این پست پاموک گرامی، و طراحی یک بازی یا بهتره بگیم یک حرکت قشنگ. قول داده بودم در این حرکتش شریک باشم. که البته هر بار نشد که بشه. (از سفر گرفته تا پریدن ویندوز لبتاب جان همایونی!) ولی امروز که رفتم تا یک کتاب از کتابخونهام بردارم یاد اون پست افتادم. و نتیجه اینی شد که در ادامه پست میبینید. البته عذرخواهی میکنم به خاطر کیفیت بد تصاویر. گوشیم زیاد کیفیت بالایی نداره.
و اما:
این یک نمای کلی از کتابخونه بنده است، و این از یک زاویه دیگه. طراحی کتابخونه هم کار دائی جان بوده که کمال تشکر رو ازش دارم، هم به خاطر کتابخونه و هم چنتایی از کتابها که هدیه ایشون به بنده نگارنده ست.
مثنوی مولانا، دیوان حافظ، گلستان و بوستان شیخنا سعدی، دو بیتیهای باباطاهر عزیز، غزلیات شمس و گزیده اشعار نیما که خب نیازی به توضیح هم ندارند. صبا تا نیما یک کتاب سه جلدی که پیشنهاد میکنم اگر دوست دارید به مطالعه ادبیات بپردازید حتما این سه جلد رو مطالعه کنید. البته این کتاب فعلا متعلق به بنده نیست و از دائی جان هست دو جلد دیگرش هم دست ایشونه فعلا! اون جلد سورمهای هم اشعاری است از مولوی با نام فطرت به انتخاب استاد معینی کرمانشاهی.
این ردیف مختص کتاب های طنز و چندین کتاب شعر دیگه است. کتاب طنز2 (مجموعه مقالات طنز) در حلقه رندان (مجموعه شعر طنز)، التفاضیل فریدون توللی (نظیره نویسی های توللی که در روزنامه چاپ می شده، فوق العاده است.)، صفحه آخر شهرام شکیبا (نوشته های طنز شکیبا در روزنامه سال 88)، ملخ های حاصل خیز و ماکو تا اونا شیم اکبر اکسیر(شعر طنز فرا نو)، خنده های امپراتور از هم استانی و هم رشتهای رضا احسان پور، کتابهای استاد عزیز ابوالفضل زرویی نصرآباد (غلاغه به خونه اش نرسید-افسانه های امروزی، حدیث قند-مجموعه مقالات، اصل مطلب-مجموعه شعر، خاطرات حسنعلی خان مصتوفی) که البته دو موردش اینجا نیست و به امانت دست دوستان هست. کتاب شعرها: محمد علی بهمنی، منصور حلاج،سید حسن حسینی، علیرضا فولادی (مجموعه شعر سه گانی، از اساتید خوب دانشگاه کاشان هستند و مبدع شعر سه گانی)، فاضل جان نظری، عرفان حافظ( سخنرانی شهید مطهری در رابطه باحافظ) مجموعه شعر احمد شاملو و دست آخر یک کتاب از کتابخونه شهرستان اشعاری از تی اس الیوت
ادامه همان کتاب شعرها هستند: اشعار سهراب سپهری، دیوان پروین، یک عدد حافظ و بوستان دیگر، مجموعه شعر زنده یاد عمران صلاحی و مجموعه شعر فاضل نظری، درسینهام نهنگی میتپد عرفان نظر آهاری، و دست آخر یک دیوان حافظ دیگر که از پدر بزرگ مرحوم بوده و به بنده نگارنده به ارث رسیده است.
این ردیف اختصاص داره به کتابهای رمان و داستان ایرانی، داستان های مثنوی به انتخاب آقای جمالزاده ، کتاب های آقای نادر ابراهیمی (برجاده های آبی سرخ - سه جلد، تضادهای درونی، مکان های عمومی، رونوشت بدون اصل، فردا شکل امروز نیست، تکثیر تأسف برانگیز پدربزرگ) ، سمفونی مردگان و دریاروندگان جزیره آبیتر عباس معروفی، گذشت زمانه و چشمهایش بزرگ علوی، تاریخ بیهقی، من پیر نیستم پیچیده به بالای خود تاکم! محمدرضا صفدری، برادران جمالزاده احمد اخوت، یکی بود یکی نبود جمالزاده، پلو خورشت هوشنگ مرادی کرمانی، قصه هایی از فیه ما فیه مولوی و قصه هایی از هشت بهشت امیر خسرو دهلوی.
کتاب های رمان و داستان خارجی همه در این ردیف هستند: اون کتاب اول که جلد مشخصی نداره و صحافی شده یک چاپ قدیمی از کتاب بی نوایان هست.(جزء همان کتاب هایی که از دائی هدیه گرفتم.)، سور بُز ماریو بارگاس یوسا، چنین گفت زرتشت فردریش نیچه، امپراتوری خورشید جی.جی بلارد، سفر درونی رومان رولان، تهوع ژان پل سارتر، دهکده پریان لویی پولز، پیرمرد و دریا ارنست همینگوی، دختری از پرو ماریو بارگاس یوسا، 1984 جورج اورول (اینکه چرا دو جلد ازش هست! یک جلدش رو برادرم از کسی امانت گرفته بود که بخونه. یک جلد از خودم هست.) دختر کشیش از جورج اورول
ادامه کتاب ها و رمان های خارجی است، کتاب اول جزیره ای در آتش هست از ژول ورن، کتاب قلعه مرموز و و مالک دنیارو هم میتوانید ببینید از همین نویسنده، پندار ریچارد باخ، نان سال های جوانی هاینریش بل ، دو جلد شازده کوچولو! (هدیه گرفتم! هر دو رو) دو جلد بازگشت شازده کوچولو! ، صحبت شیطان مجموعه داستان ترسناک آلفرد هیچکاک، دیوانه وار کریستین بوبن، عشق موریسون، خداحافظ گاری کوپر رومان گاری، چند نمایشنامه از امانوئل اشمیت ، آرزوهای بزرگ چارلز دیکنز، خانه عنکبوت آلن فریدمن،چندتا کتاب رمانی که مال برادران گرامی هست. گوسفندی که گرگ شد عزیز نسین، و چند کتاب از شل سیلور استاین.
کتاب های این ردیف ها اغلب کتاب های درسی بنده و برادران گرامی است. در کل بخش متفرقه کتابخانه را شامل میشوند.
تمام.
کتاب هامم مثل خودم ساده هستند. ولی مهم اینه که تک تکشون رو دوست دارم. بعضیهاشون رو بیشتر از دو سه بار مطالعه کردم و بعضیهاشونم تا حالا مطالعه نشدند و در نوبت خوانده شدنند. با بعضیهاشون یک دنیا خاطره برام زنده میشه. خاطرات کسایی که رفتند و عمرشون رو دادهاند به شما. و با بعضیهاشون یاد ایام دانشگاه میافتم و لبخند میزنم. بعضیهاشون هم عمرشون از من نگارنده بیشتره و خاطره سه نسل رو در خودش داره. بعضیهام جدیدند و تازه از تنور در آمده. شاید مال دو ماه پیش.