- آقاگل
- دوشنبه ۱ ارديبهشت ۹۹
ما را سَریست با تو که گر خلق روزگار
دشمن شوند و سربرود هم برآن سریم
+روز اول اردیبهشت روز بزرگداشت سعدی شیرازی است.
پ.ن: آلبوم نوا مرکبخوانی را پیدا کنید و گوش دهید.
پ.ن2: اگر دوست داشتید، بیتی از سعدی بنویسید.
ما را سَریست با تو که گر خلق روزگار
دشمن شوند و سربرود هم برآن سریم
+روز اول اردیبهشت روز بزرگداشت سعدی شیرازی است.
پ.ن: آلبوم نوا مرکبخوانی را پیدا کنید و گوش دهید.
پ.ن2: اگر دوست داشتید، بیتی از سعدی بنویسید.
صد بار بگفتم به غلامان درت
تا آینه دیگر نگذارند برت
ترسم که ببینی رخ همچون قمرت
کس باز نیاید دگر اندر نظرت
ملامتگوی عاشق را چه گوید مردم دانا
که حال غرقه در دریا نداند خفته بر ساحل
سلام علیکم
هزار جهد بکردم که سرّ عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسّرم که نجوشم
من ماندهام مهجور از او بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او در استخوانم میرود
میفرمایند:
همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی...
من این شعر رو یه جور دیگه شنیده بودم!
ما را ز تو سریست که کس محرم آن نیست
گر سر برود سر تو با کس نگشاییم
میفرمایند:
همه اسمند و تو جسمی
همه جسمند و تو جانی
خبرت هست که بیروی تو آرامم نیست؟
طاقت بار فراق این همه ایامم نیست؟
پیام دادم و گفتم بیا خوشم می دار!
جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو !
همه قبیله من عالمان دین بودند
مرا معلم عشق تو شاعری آموخت
دلیل عاشقانه سعدی برای شاعری :))
بی تو، همه هیچ نیست در ملک وجود
ور هیچ نباشد چو تو هستی، همه هست
سلام و درود آقاگل عزیز
آنـکه عیب دگــران پیش تو آورد و شمرد
بی گمان عیب تو پیش دگران خواهد برد
😄 این اولین بیت و درس اخلاقی من از سعدی ست ک در هفت سالگی بخاطر چوغولی ، پدرم تنبیه ام کرد و با قلم صدبار از روش نوشتم 😄
با کاروان مصری چندین شکر نباشد
در لعبتان چینی زین خوبتر نباشد
این دلبری و شوخی از سرو و گل نیاید
وین شاهدی و شنگی در ماه و خور نباشد
گفتم به شیرمردی چشم از نظر بدوزم
با تیر چشم خوبان تقوا سپر نباشد
ما را نظر به خیرست از حسن ماه رویان
هر کو به شر کند میل او خود بشر نباشد
هر آدمی که بینی از سر عشق خالی
در پایه جمادست او جانور نباشد
الا گذر نباشد پیش تو اهل دل را
ور نه به هیچ تدبیر از تو گذر نباشد
هوشم نماند با کس اندیشهام تویی بس
جایی که حیرت آمد سمع و بصر نباشد
بر عندلیب عاشق گر بشکنی قفس را
از ذوق اندرونش پروای در نباشد
تو مست خواب نوشین تا بامداد و بر من
شبها رود که گویی هرگز سحر نباشد
دل میبرد به دعوی فریاد شوق سعدی
الا بهیمهای را کز دل خبر نباشد
تا آتشی نباشد در خرمنی نگیرد
طامات مدعی را چندین اثر نباشد
هر ذره ازو در سر، سودای دگر دارد
هر قطره ازو در دل، دریای دگر دارد
در حلقهٔ زلف او، دل راست عجب شوری
در سلسله دیوانه، غوغای دگر دارد..
سعدی چو جورش میبری نزدیک او دیگر مرو
ای بیبصر من میروم؟ او میکشد قلاب را
فقط یه بیت؟
نمیشه بیشتر بنویسیم؟
سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد
که بدانست که دربند تو خوشتر که رهایی
من آن نِیام که دل از مهر دوست بردارم
و گر ز کینهی دشمن به جان رسد کارم
نه روی رفتنم از خاک آستانهی دوست
نه احتمال نشستن، نه پای رفتارم
کجا روم که دلم پای بند مهر کسیست
سفر کنید رفیقان که من گرفتارم
به عشق روی تو اقرار میکند "سعدی"
همه جهان به درآیند گو به انکارم
کجا توانمت انکار دوستی کردن
که آب دیده گواهی دهد به اقرارم
اگر تو فارغی از حال دوستان، یارا
فراغت از تو میسر نمیشود ما را
گویند چرا سعدی، از عشق نپرهیزد
من مستام از این معنی، هُشیار سری باید.
فرق است میان آن که یارش در بر
تا آن که دو چشم انتظارش بر در...
دیو اگر صومعه داری کند اندر ملکوت
همچو ابلیس همان طینت ماضی دارد
ناکسست آنکه به درّاعه و دستار کسست
دزد دزدست وگر جامهٔ قاضی دارد
یا بفرما به سرایم
یا بفرما به سر،آیم
غرضم وصل تو باشد
چه تو آیی چه من آیم...
مده ای رفیق پندم که نظر بر او فکندم
تو میان ما ندانی که چه میرود نهانی
از معدود پستهایی که تا ته کامنتها رو خوندم.
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی...