القصّه، روایت است که روزی پادشاه مسابقه‌ای ترتیب داد و از هنرمندان سرزمین خواست تا آرامش را برایش نقاشی کنند. نقاشان هرکدام آرامش را در چیزی دیدند. یکی در ساحلی شنی و دیگری در کوهستانی سرسبز و آن یکی در کلبه‌ای چوبی با خورشتی برای نهار و دیگری در خانواده‌ای با چند پسر و دختر. در نهایت پادشاه از میان انبوه نقاشی‌های رسیده دست روی دو نقاشی گذاشت و مابقی را وسط قصر به آتش کشید. نقاشی اول دریاچه‌ای بود آرام همراه با یک آسمان آبی، کلبه‌ای چوبی و دود اجاقی که خبر از غذایی گرم و جایی نرم در خانه می‌داد. نقاشی دوم امّا تصویر کوه‌های سر به فلک کشیده‌ای بود با ابرهای توفان‌زا و رودخانه‌ای خروشان و باد که تمام درختان جنگل را تا مرز سرنگونی برده بود. گوشه‌ای از تابلو، درون بریدگی یکی از صخره‌های درهم فرورفته امّا لانۀ گنجشکانی بود با چند جوجه و پدر و مادری که چیزی به دهان گرفته و در دهان جوجه‌‌ها می‌گذاشتند.

1917 را که دیدم، یاد همین تمثیل فراموش‌ شده افتادم. راستی آرامش را کجا باید جست؟ اصلاً چیست این آرامش؟

ششمین روز از آپریل 1917 است و دشت را بوی گل برداشته و در فاصله‌ای دور ردیفی از درختان سبز به چشم می‌خورند. باد خنکی هم می‌وزد و همه چیز جان می‌دهد برای یک جوج‌نوشابۀ مشتی یا به قول خارجی‌ها همان پیکنیک. تصویر که بازتر می‌شود، تازه یادمان می‌آید که دهه‌های اول قرن بیستم چه نکبتی بوده. نکبتی به نام جنگ و مردان و زنانی که انگار هرگز حق زیستن نداشتند و سرنوشتشان با خون و مرگ و بدبختی گره خورده بود. رؤیای شیرین اسکافیلد و بلیک، با کلاه و کولۀ جنگی زیر آن آسمان آبی نخستین صحنه‌ای است که مرا یاد همان تمثیل نقاشی آرامش می‌اندازد.

دومین مرتبه‌ای که دوباره آن تمثیل قدیمی در ذهنم نقش بست، روایت 1917 از خانه و خانواده بود. خانواده‌ای که زنش دختری فرانسوی است که از ترس به زیرزمین خانه‌ای ویرانه پناه اورده، مردش سربازی است انگلیسی که از دست نیروهای آلمانی فرار کرده و از ترس کشته شدن خودش را به زیرزمین خانه رسانده و بچه‌اش؟ نوزادانی پنج، شش ماهه‌ که فقط می‌دانیم دختر است و حتی نمی‌فهمیم از کجا آمده و پدر و مادر واقعیش زنده‌اند یا مرده. اما آیا برای خانواده شدن به چیزی بیشتر از این‌ها نیاز است؟ نمی‌شود همین سرپناه، همین سه نفر و همین بطری شیر و چند قوطی کنسرو، در کنار هم یک خانواده باشند؟

فیلم از این دست صحنه‌ها البته کم ندارد و پایانش نیز در فرمی دایره‌وار باز به همین تقابل تکراری آرامش و جنگ ختم می‌شود. آرامشی که در توپ و دود و آتش سال‌هاست که گم شده. آرامشی که هنوز رنگ و بوی زندگی دارد. حتی اگر بهترین دوستت را در راه مبارزه برای زندگی از دست داده باشی و راهی جز رفتن نداشته باشی، باز زندگی جاری است و تو مجبوری که تا انتها برایش بجنگی. باید برای یافتن این آرامش شب و روز جنگید و زجر کشید. اما سؤال اصلی اینجاست. اصلاً این آرامش گمشده چیست؟ و کجا باید پیدایش کرد؟ من می‌گویم درست وسط یک آشوب ازلی‌-ابدی؛ وسط قله‌های سربه فلک کشیده و ابرهای توفان‌زا؛ درون حفره‌ای از صخره‌های تیز و درهم فرو رفته؛ یک جایی میان پرهای فروریختۀ گنجشکان.

 

 


دریافت