- آقاگل
- يكشنبه ۲۵ مهر ۹۵
- ۲۳ نظر
مصطفی مستور نامی آشنا در بین نویسندگان ایرانی است. نویسندهای که بیش از اینکه نویسنده باشد شاعر است. نثر شاعرانه و جملات لطیف مستور هر خوانندهای را به خود جلب میکند. ولیکن بعنوان یک خواننده معتقدم اگر یکی از کتابهای ایشان را (بخصوص مجموعههای داستانیاش را) خوانده باشید فقط میتوانید عاشق همان یکی شوید و دیگر از این پس کتابهای ایشان برایتان حکم تکرار پیدا میکند. اگر چه سرشار از جملات ناب و شاعرانه هستند تم و ساختار مشترکی دارند. به نظر بنده نگارنده بهترین کتاب مستور همان کتاب روی ماه خداوند را ببوس بود. و از مجموعههای داستانیاش همین حکایت عشقی بی قاف بی شین بی نقطه را به دیگر مجموعهها برتری میدهم.(به همان دلیل که در بالا گفتم!)
کتاب فوق کلا از شش داستان کوتاه تشکیل شده و حجم بسیار پایینی دارد. کتابی در 65 صفحه. که نشر چشمه آن را منتشر کرده است. نام کتاب نام داستان آخر نیز هست. داستانی که اینجا مورد بحث بنده است. داستانی که به شیوه مکالمه ای نوشته شده است. مکالمه ای که به صورت چت بین مهراوه و امیر ماهان شکل می گیرد.(قابل ذکر هست که در اون زمون تنها ابزار چت، یاهو مسنجر بود! همراه با اینترنت دایال آپ) شیوه مکالمه نویسی را در بسیاری از آثار مستور میتوانید ببینید. شیوه ای که به خاطر بیان شعرگونهاش در آن بسیار موفق است.
مهراوه شاید نماد زنان و دخترانی باشد که درگیر تجملات این روزها شده اند. دختری که اهل خرید و میهمانی و گردش است.در چتها از گشت و گذارهایش میگوید. از بار قبل که عاشق شده و معشوقهاش! رهایش کرده و رفته. زندگیش همینهاست و معنویات در آن جایی ندارد. و امیرماهانی که تا انتهای داستان هم سر از کارش در نمیآورید. فردی که ظاهرا شاعر است، شعر میگوید، خوب صحبت میکند و پیش از این، با تکنولوژی چندان میانهای نداشته است! همچنین به نظر میآید پیش از این با زنان رابطهای نداشته است! و معلوم نیست از کجا سر و کلهاش وسط زندگی مهراهوه پیدا میشود. و چرا با نام هستی با او چت میکند. در میانه داستان از مادر خود سخن میگوید و در آخر داستان ادعا میکند در جایی است که فردی با نام کوهی مدیر آن است و صحبت کردن با زن ها را برایشان ممنوع کردهاند و او دیگر نمیتواند با مهراوه باشد. شاید بهانه میآورد برای رفتن! برای دل کندن. برای اینکه دارد میبیند آب شدن خودش را و غرق شدنش در این عشق خیالی را. عشقی که خود میگوید تاب تحملش را ندارد! و در ابتدا فکر میکرده چون خودش آنرا خلق کرده پس میتواند مدیریتش کند ولی هم اکنون میبیند آنقدر بزرگ شده که دارد در آن فرو میرود. شاید هم واقعا در چنین موقعیتی بوده است. موقعیتی مانند یک آسایشگاه. یا پادآرمان شهری که فقط مردها در آن حق حضور دارند.(شاید جامعه بیست سال پیش) و واقعا ارتباط برقرار کردن با زنان در آن خلاف قانون شهر است. و یا چه بسا ماهیت امیرماهان همانند دیگر شخصیتهای مرد داستانهای مستور باشد. مردی که حضورش باعث تغییر روش زندگی نقش زن داستان میشود. و نقش دیگری ندارد. و همانطور که یکباره پیدایش شده به یکباره هم ناپدید میشود.
در این میان من پایان داستان را در جملهای در دل متن میبینم. جایی که امیرماهان جملهای را به کار می برد و تکمیلش نمیکند. جملهای با پایان باز. و به مهراوه میگوید که میخواهد این جمله را همانطور بلاتکلیف رها کند. تا کلماتش به التماس بیفتند. برای گرفتن فعلی به زانو در آیند و آنقدر جان بکنند تا بمیرند!
سرنوشت این داستان را بعنوان یک خواننده همانند آن جمله میدانم. رها شده و بدون تکلیف. شاید سرنوشت این داستان هم همین بوده. که التماس کند برای انتها. برای پایانی دلنشین و یا پایانی دلگیر.
جملاتی از داستان آخر کتاب:
"اوایل کوچک بود. یعنی من این طور فکر میکردم. اما بعد بزرگ و بزرگتر شد. آنقدر که دیگر نمیشد آن را در غزلی یا قصهای یا حتی دلی حبس کرد. حجماش بزرگتر از دل شد و من همیشه از چیزهایی که حجمشان بزرگتر از دل میشود،میترسم. از وقتی که فهمیدم ابعاد بزرگیاش را نمیتوانم با کلمات اندازه بگیرم یا در "دوستت دارم" خلاصهاش کنم، به شدت ترسیده ام. از حقارت خودم لجم گرفته است. از ناتوانی و کوچکی روحم.فکر میکردم همیشه کوچکتر از من باقی خواهد ماند. فکر میکردم این من هستم که او را آفریدهام و برای همیشه آفریدهی من باقی خواهد ماند.اما نماند.به سرعت بزرگ شد.از لای انگشتان من لغزید و گریخت. آنقدر که من مغلوب آن شدم. آنقدر که وسعتش از مرزهای "دوست داشتن" فراتر رفت.آنقدر که دیگر از من فرمان نمیبرد. آنقدر که حالا میخواهد مرا در خودش محو کند. اکنون من با همهی توانی که برایم باقی مانده است میگویم "دوستت دارم" تا شاید اندکی از فشار غریبی که بر روحم حس میکنم رها شوم. تا گوی داغ را، برای لحظهای هم که شده بیندازم روی زمین!"
“حرف که میزنی
من از هراس طوفان
زل میزنم به میز
به زیر سیگاری
به خودکار
تا باد مرا نبرد به آسمان
لبخند که میزنی
من-عین هالوها- زل میزنم به دست هات
به ساعت مچی طلایی ات
به آستین پیراهنت
تا فرو نروم در زمین.
دیشب مادرم گفت تو از دیروز فرو رفتهای
در کلمهای انگار
در عین
در شین
در قاف
در نقطهها...”
"حسودی نمیکنم / نقطه / نه ، من هرگز حسودی نمیکنم / نقطه / به پیراهنت / نقطه / یا روسریات / نقطه / یا حتی آن پپسی که در شب تجلی نوشیدی / من تنها – تا سر حد مرگ – حسودی میکنم به آن کفشهای تایوانی پاشنه بلند. نه، اینجا دیگر نقطه نمیخواهد"
س.ن:
این پست به درخواست جناب چنگیز سیبیل نوشته شد.