حال ما این روزها بد نیست،اما می شود                 آتش در زیر خاکستر نمی گوید دروغ

خسته ام.

خیلی.

بسیار.

زیاد.

نه! با واژه نمی توانم بیانش کرد. معیاری برایش در دست ندارم. خستگی از چیزهایی است که فقط خود می توانی حسش کنی و بفهمی اش.

اینکه بخواهم با داد و هوار و گفتن از میزان سردرد های شبانه و فکر و ذکر این روزهایم بیانش کنم کاریست بس باطل و بی هوده.

می ترسم....

می ترسم از اینکه شاید این من هستم که در چاه جهالت خودم فرو افتاده ام. و می ترسم از مرگ. از رهایی. از زندگی. از دل بستگی به زندگی. و می ترسم از افکار درهمم که نمی دانم چرا رهایم نمی کنند و دمی راحتم نمی گذارند؟

می ترسم که اشتباه کنم در انتخاب راه! و ناگاه به چاه درآیم. دنیایم سخت به تیرگی نهاده. نیازمند رنگ آبی آسمانم و سطلی رنگ قرمز برای تسلی خاطر!!!.

می ترسم که این بار شبانگاه بخوابم و روحم را رها کنم که برود. و در برگشت این کودک بازیگوش! جست و خیز کنان راه خانه را گم کند. و دیگر هرگز باز نگردد.

می ترسم از هزار راه نرفته و انتخاب یک از هزار.

خدایا! می ترسم...

می نرسم....

خدایا دلم معجزه میخواهد
از آن معجزه هایی که
به هنگامه ی وقوعش خدایا دوستت دارم  و
خدایا شکرت   در میان هق هق گریه هایم گم شود...

خدایا دلم معجزه میخواهد
معجزه ای در حد خدا  بودنت...

"اواخر پاییز93- 21.45"