ساعت چهار صبح بود که رسیدم. آخرین ساعت‌هایی که توی مسیر بازگشت به خانه بودم به این دو هفته فکر می‌کردم. قبلاً گفته بودم که در برقراری ارتباط با دیگران ضعف دارم. ضعفی که اتفاقاً بسیار پررنگ است. این دو هفته اما به اندازۀ همۀ چند ماه گذشته صحبت کردم. آنقدر که فکر می‌کنم پیچ و مهره‌های فکم نیاز به روغن‌کاری دارد. تجربه‌هایی که در این مدت به دست آوردم هم خیلی برایم باارزش است. از آشنا شدن با فرهنگ دو شهر (و استان) متفاوت، تا آشنایی با آدم‌هایی که شاید دیگر هرگز آن‌ها را ملاقات نکنم. دوست داشتم این طرح باز هم ادامه داشت و دیگر شهرهای ایران را هم می‌رفتم و سر می‌زدم و با مردمش آشنا می‌شدم. فکرش را که می‌کنم می‌بینم چند صد کیلومتر فاصله و این همه تفاوت‌های فرهنگی حقیقتاً عجیب است. نه اینکه قبلاً متوجه این تفاوت‌ها نبوده باشم. بودم، ولی فکرش را هم نمی‌کردم اینقدر پررنگ باشد. قبلاً در قالب چندجمله در کانال نوشتم برایم قابل درک نیست که چطور ساکنین شهر یزد و شهر میبد اینقدر با هم مهربان‌اند. و با غریبه‌ها خوش برخورد می‌کنند و برخی تفکرات سنتی همچنان در زندگی‌هایشان جاری است. و بعد تهران به عنوان مرکز شهری است با مردمی ماشینی، که پیوسته در حال دویدن هستند. آنقدر می‌دوند که گاهی حس می‌کنی هرگز نقطه‌ای برای پایان نداشته‌اند و محکوم‌اند به دویدن. شهری برای مردمانی خشک و سرد. به خصوص با غریبه‌ها. و کمی دورتر شهسوار، شهری که اگرچه در شمال کشور واقع شده ولی بینابین این دو شهر قبل قرار می‌گیرد. شهری با پیرمردها و پیرزن‌های باحوصله و مهمان‌نواز و جوان‌ترهایی که به سمت مدرنیزه شدن پیش رفته‌اند. شهری با خانه‌های ویلایی و خانه‌های آپارتمانی که اصلاً به بافت شهر نمی‌آید. شهری با سقف‌های شیروانی که به قول آن پیرمرد شصت سالۀ کارشناس چایی گاهی اوقات سقف‌هایشان شیروانی است و به هم نزدیک، دل‌هایشان اما دور دور دور. شهری که مردمش حتی حوصلۀ دریا و ساحل را هم ندارند. کهن‌سالانش هنوز خانه‌های ویلایی دارند با چند درخت میوه و جوان‌ترهایش حتی به درخت‌های میوه هم رحم نکرده‌اند و دل سپرده‌اند به آپارتمان‌ها. برایم قابل درک نیست این همه تغییر. نیست. 

+شاید سفرنامه‌ای برای این دو هفته نوشتم. برای ثبت خاطرات و پیشگیری از فراموشی.

س.ن:حرف‌هایی که می‌زنم صرفاً دید خودم است نسبت به مردم این چند شهر در طول دو هفته؛ و طبیعتاً می‌تواند صحیح نباشد.