- آقاگل
- سه شنبه ۱۶ مرداد ۹۷
این چند روز تاریخ از دستم در رفته بود. شاید برای همین است که نمیدانم چه روزی بود که به سمت یزد حرکت کردیم و از آن طرف هم یادم نمیآید چه روزی بود که از شهسوار برگشتیم. سفرمان تفریحی نبود. اگرچه بخشهای تفریحی خوبی هم داشت. از دیدار با علیجان گوهری گرفته تا دیدن ماه گرفتگی و بیرون رفتن با یکی از دوستان خاله. دیدن غروب آفتاب و نشستن کنار ساحل دریا و قدم زدن بین درختهای جنگلی روستای قلعه گردن هم بماند. همنشینی با خالهای که بخش زیادی از روزهای زندگیمان با هم گذشته هم بخش خوب سفر بود. اما پایۀ اصلی سفرمان صحبت کردن با مردم دو شهر و سه روستا بود. مردم شهر میبد و یکی از روستاهای این شهر به علاوۀ مردم شهسوار و دوتا از روستاهای شهسوار. بخشهای تفریحی سفر بیشتر جنبۀ فردی دارد و چیزی نیست که بشود در وبلاگ ثبتش کرد. ولی بخش کاری سفر که تقریباً در روز هشت تا ده ساعت از روزمان را میگرفت بحثش جداست. شیوۀ کارمان به این گونه بود که باید در هر محله در تعدادی از خانهها را میزدیم و یک پرسشنامه که شامل هشت صفحه سؤال بود را از یکی از اهالی آن خانه میپرسیدیم. سؤالهایی که بیشتر جنبۀ اجتماعی داشت. و موضوعش سنجش سرمایه و سلامت اجتماعی مردم بود. شاید به مرور برخی از سؤالها را همینجا یا داخل کانال مطرح کنم و بخواهم که به آنها فکر کنید و گاهی هم به آنها پاسخ دهید. ولی آنچه در این سفر برایم جالب بود و اهمیت داشت نه پرسیدن این سؤالها که نوع برخورد مردم و صحبتهایی بود که در دل سؤالها بینمان رد و بدل میشد. قبلاً گفته بودم که من به شخصه یک آدم کم حرف هستم. به خصوص وقتی روبروی یک فرد غریبه قرار میگیرم. ولی این دو هفته با آدمهای بسیاری با طرز فکرهای متفاوتی صحبت کردم. متأسفانه میبد که بودیم هیچ چیز را یادداشت نکردم. ولی شهسوار از همان روز اول هر اتفاق یا صحبت جالبی که شکل گرفته بود را گوشهای یادداشت کردم. برخی از این یادداشتها را با کمی ویرایش در ادامه مینویسم. برای میبد هم مجبورم به حافظۀ خودم رجوع کنم. بی آنکه تاریخ دقیق اتفاقات را ذکر کنم. یادداشتهای زیر به نوعی درحکم سفرنامۀ این سفر چهارده روزه نیز هست.
میبد:
یک- میبد شهر عجیبی است. با کوچهها و خیابانهای عجیبتر. گم شدهام و با استفاده از نقشه سعی در انطباق دادن مسیرها دارم. دنبال سه راهی چهارده معصوم میگردم. بعد از حسینیۀ ده آباد باید به مسجد حضرت ابوالفضل برسم. ولی هرچه میگردم پیدایش نمیکنم. نزدیک ظهر است و کمتر کسی داخل کوچههاست که بشود از او آدرس پرسید. دست آخر جلوی چند موتوری را میگیرم. نفر آخر جوانکی است با ریشهای پرپشت. نگاهی به قیافهام میاندازد و متوجه میشود که اهل این اطراف نیستم. اشارهای میکند و روی ترک موتورش سوار میشوم. با گذشتن از کوچههای پرپیچ و خم بالاخره به مسجد مورد نظر میرسم. تقریباً سه چهار کوچه آن طرفتر. سه راهی چهارده معصوم هم کمی بالاتر از مسجد قرار دارد. سه کوچۀ باریک که یک موتور به سختی از آن میگذرد. و تابلویی کوچک در اندازۀ ده در چهل که روی دیواری خشتی جا خوش کرده و روی آن نوشتهاند سه راهی چهارده معصوم! کوچههای میبد
دو- در یکی از همین کوچههای باریک خانههایی است که داخل یک کوچۀ دالانطور قرار گرفته. بعد هر دالان خودش یک در دارد. اوایل نمیدانستم جریان از چه قرار است و گمان میکردم همین در حکم در خانه است. یکبار در یکی از همین دالانها را میزدم که پیرزنی شصت هفتاد ساله با چادری که من را یاد چادرنمازهای قدیمی مادربزرگم میاندازد از آخر کوچه شلوغکنان پیش میآید. هنوز لهجههایشان برایم گنگ است. متوجه حرفهایش نمیشوم تا اینکه نزدیک میآید. میپرسم مادر خانۀ شماست؟ میگوید شما همانید که دارد آمار میگیرد؟ میگویم بله. خبرها چه زود میپیچد توی محلۀتان. در را باز میکند و با تعارفی که نمیشود ردش کرد مرا به داخل خانه دعوت میکند. پسرش که گویا همسایه هم هستند را صدا میزند. پسر مردی است چهل ساله. میآید و با کمی توضیح اولیه سؤالهایم را شروع میکنم. پیرزن چند دقیقه بعد از آشپزخانه با سینی شربت میآید. میگوید اول شربت را بخور بعد سؤال بپرس. تعارفهایش کوبنده است. نمیشود ردش کرد. تشنگی هم مزید بر علت. لیوان شربت را سر میکشم. پیرزن فرصت تشکر نمیدهد دوباره لیوان را پر میکند و میگوید بخور. تشنهای. میترسم دومی را نخورده برود سراغ سومی. اینبار فقط تا نیمه لیوان را سر میکشم.
سه- در خانهای را میزنم که صدایی از داخل نانوایی بلند میشود. «مأمور آبی؟ یا برق؟» داخل نانوایی میشوم. توضیح میدهم که برای چه آمدهام و مأمور برق و آب نیستم. خانه مال آقای نانواست. ولی همسایهشان که یک پیرمرد خوش تعریف است هم داخل نانوایی است. هر سؤالی که میپرسم با هم جواب میدهند. طوری مشورت میکنند انگار اگر جوابشان غلط باشد مردود میشوند. مرد جوانتر از کار و بار کساد شدهاش میگوید. از دو بچهای که یکی اول راهنمایی است و دیگری تازه مدرسه رفته. پیرمرد پیوسته سفارش میکند بچهها را باید به مدرسه بفرستی. دلیلش هم این است که خودش سواد ندارد و وقتی به بانک میرود همیشه دردسر دارد.
چهار-حتی در محلههای بالای شهر هم کمتر پیش میآید که زنی در را باز کند و به سؤالهایم جواب دهد. بیشتر مردها برای پاسخگویی میآیند. اینبار ولی زنی حدوداً سی ساله در را باز میکند. پسرش چهار پنج سال سن دارد. بالا و پایین میپرد و گریه میکند تا مادرش به او هم چادر بدهد تا بیاید دم در. خندهام میگیرد. بالاخره زن چادری به پسرش میدهد و خودش برای جواب دادن به سؤالها میآید. مدرک تحصیلیاش کارشناسی ارشد است. اغلب مردم میبد تحصیلات بالایی ندارند. مدتی است بیکار شده و دنبال کار است. اولین نفری است که در میبد در جواب عضویت در انجمنها و گروههای خاص گزینۀ انجمنهای علمی و تخصصی را علامت میزند. زن همسایه که فضولیاش گل کرده با سه لیوان شربت میآید. لیوانی را به من و لیوانی را به پسربچه میدهد که البته حالا دیگر چادر را کف حیاط خانه رها کرده و خوشحال است که میتواند سر ظهر بیرون از خانه بازی کند. لیوان شربت را مینوشم و زن همسایه کمی پرس و جو میکند و بعد اصرار میکند تا یک لیوان دیگر هم شربت بخورم. اینقدر اصرار میکند تا عاقبت بطری آبم را در میآورم و میگویم پس بیزحمت داخل این بریزید. کمی بعد بطری خودم را با یک بطری آب یخ زدۀ دیگر میآورد.
پنج- در خانهای را میزنم. پنجرهای باز میشود. مردی میگوید از داخل دالان بیایم تو. داخل کارگاه حصیربافی است. مرد به همراه دو نفر دیگر نشستهاند به تعریف که من وارد میشوم. یک چشمم به مرد است که چطوری حصیر میبافد و سؤالهایم را یکی یکی میپرسم.
شش- بیشتر جوانهای میبد توی شرکتهای کاشی کار میکنند. تقریباً ساعت سه عصر است و داخل یکی از کوچهها قدم میزنم. یک پسر جوان با موتور جلویم را میگیرد. با لهجهای شیرین که حالا بهتر متوجهش میشوم میگوید ببین من دارم از کارخونه میام. مردونه اگر میخوای در خونه مارو هم بزنی همینجا سؤالاتو بپرس. میخوام برم بخوابم. میگم خونهتون کدومه؟ دری را نشان میدهد که کمی با ما فاصله دارد. درها را میشمارم. سومین دری که توی کوچه به آن خواهم رسید در آنهاست. میگویم خب باشد. روی موتور نشسته و من توی سایه ایستادهام. سؤالها را میپرسم و جواب میدهد. کمی هم از زندگیش میگوید. از شرکت، از اینکه تازه یک سال است ازدواج کرده و اگر چند ماه دیرتر میآمدم در جواب تعداد اعضای خانه میگفته سه نفر و نه دو نفر. تعارف میکند که نهار را مهمانش باشم. ولی رد میکنم. شمارهاش را میدهد. کلی هم سفارش میکند که اگر مشکلی در این چند روز پیش آمد با او تماس بگیرم. سر جواب دادن به سؤالها هم کلی مسخره بازی در میآورد. جزء معدود آدمهایی است که میبینم پر از انگیزه و امید است. خوشحال است و این خوشحالی را میشود از چشمها و خندههایش دید.
شهسوار بماند برای پست بعد. بیش از حد طولانی شد. چند عکس هم از یزد و میبد ببینید خالی از لطف نیست:
تصویر یک، تصویر دو، تصویرسه، تصویر چهار، تصویر پنج، تصویر شش، تصویر هفت، تصویر هشت، تصویر آخر