‌خوابش نمی‌برد. باد شاخ و برگ درخت‌ها را به هم می‌کوبید. قطرات باران به شیشۀ پنجره می‌خورد. صدای نامفهوم دیگری هم از بین درخت‌ها شنیده می‌شد. صدایی شبیه برخورد قایق‌ها به صخره‌های سنگی ساحل. چند وقتی بود که شب‌ها این صدای نامفهوم از دل جنگل به گوش می‌رسید. مهدیار گفته بود این صدای جن‌های دریاست که با جن‌های جنگلی دعوا دارند. مهدیار پسر عمویش بود و تنها همبازی‌ای که داشت. جدول ضرب را از او یاد گرفته بود و اینکه چطور تمشک‌های جنگلی بدون له شدن بچینند. خانۀ مهدیار درست مقابل خانۀ خودشان بود. سقف‌های شیروانی دو خانه رو به هم بود. تنها چیزی که محدودۀ خانه‌ها را مشخص می‌کرد کرت‌های باریک باغچه و بند رختی بود که مادر مهدیار با کمک دو تیرک چوبی آن را سرپا نگه داشته بود. خانۀ مهدیار، خانۀ قدیمی گَدبَبا بود که چند سالی از مرگش می‌گذشت و حالا عموجعفر در آن زندگی می‌کرد. بیرون خانه، یک سمت درخت‌های انگور و کرت‌های باغچه بود و سمت دیگر راه باریکی که با کمی پیچ و تاب به خیابان اصلی روستا وصل می‌شد. ده‌آباد تنها یک خیابان داشت. خیابانی که از ابتدای جادۀ ماشین‌رو شروع می‌شد و یک راست می‌رسید به دیوار باغ کدخدا. بعد از آن جاده تمام می‌شد. انگار یک نفر آن‌را مخصوصاً قیچی کرده باشد. خانه‌ها بین درخت‌های چنار و پرتقال و بوته‌های وحشی ساخته شده بود و راه‌های باریکِ پر پیچ و خمی مثل مویرگ آن‌ها را به شاهراه اصلی وصل می‌کرد. دیوارهای خشتی با یکی دو پنجرۀ ساده و سقف‌های شیب‌داری که اغلب از چوب ساخته می‌شد، ویژگی اغلب خانه‌های ده‌آباد بود. آسمان برای لحظه‌ای روشن شد و بعد صدای برخورد شاخه‌‌های درخت‌ها با صدای نامفهومی که در پس‌زمینۀ خود داشت به گوش رسید. حسنعلی چشم‌هایش را روی هم فشرد. پتو را تا روی سرش بالا کشید، زانوهایش را تا زیر شکمش بالا آورد و دست‌هایش را دور زانوها حلقه کرد. دو سه روز پیش با مهدیار گودالی پیدا کرده بودند. پیش خودش گفت:«حتماً کسی که چند برابر بابا و عمو و تراکتور مشتی حسن زور داشته، با بیلی که چند برابر از بیل‌ تراکتور مشتی حسن بزرگتر بوده آن گودال را وسط جنگل کنده.» گودال آن‌طرف پل فلزی و پشت خانۀ کدخدا بود. درست جایی که مزارع شالی تمام می‌شد و بعد از آن فقط جنگل بود و جنگل. به این فکر کرد که شاید بین این صداهای نامفهوم و آن چالۀ عجیب رابطه‌ای باشد. شاید اجنّۀ دریایی سر راه جن‌های جنگلی تله گذاشته باشند. شاید هم برعکس. باد و باران آرام گرفته بود. حالا صدای اجنّه بلندتر به گوش می‌رسید. خودش را بیشتر زیر پتو فرو کرد. چشم‌هایش را روی هم فشرد و سعی کرد خودش را به مادرش بچسباند. چند وقتی می‌شد که رفت و آمد غریبه‌ها به ده زیاد شده بود. مادرش گفته بود حق صحبت با غریبه‌ها را ندارد و اگر غریبه‌ای هم از او سؤالی پرسید نباید جوابش را بدهد. دلیلش را نفهمیده بود. قبل از این اگر غریبه‌ای به روستایشان می‌آمد بَبا او را به خانه دعوت می‌کرد. کدخدا هم می‌‌آمد. مردهای دیگر هم می‌آمدند. چایی می‌خوردند و حرف می‌زدند. حالا اما مادر می‌گفت حق ندارد به غریبه‌ها نزدیک شود. پدرش هم یکبار به این خاطر که با مهدیار از پل فلزی رودخانه گذشته بودند و به سمت درخت‌های جنگل رفته بودند یک پس گردنی نوش جانش کرده بود و بعد تشرش زده بود که دیگر حق ندارد پایش را آن‌طرف پل فلزی بگذارد. آنجا منطقۀ ورود ممنوع است. معنای ورود ممنوع را نفهمیده بود، ولی می‌دانست وقتی ابروهای پدر به هم نزدیک می‌شوند و صدایش بالا می‌رود چه معنایی دارد. پیش خودش گفت:«غریبه‌ها از سمت پل فلزی وارد روستا می‌شوند. اما آن‌طرف پل که چیزی نیست. به جز دو سه تراکتور، ماشین دیگری هم از خیابان اصلی استفاده نمی‌کند.» نفسش زیر پتو تنگ شده بود. پتو را از روی سرش کنار کشید. کش و قوسی به خودش داد و غلتی دیگر زد. حالا صورتش رو به‌ مادر بود. به نظرش رسید خانه دارد از جا کنده می‌شود. صدای اجنّه بیشتر شدهبود. پتو را دور خودش پیچید. به مادر نزدیک‌تر شد. گرمی نفس‌های مادر که به صورتش می‌خورد آرامش می‌کرد. چشم‌هایش را روی هم گذاشت. هفتۀ پیش مشتی علیار را پایین شالی‌ها پیدا کرده بودند. صدای پارس سگ‌ها زن‌ها را به سمت پایین شالی‌ کشانده بود و بعد صدای جیغ و دادشان تا روستا رسیده بود. کدخدا همراه پدرش و چند مرد دیگر رفتند و جنازه‌ای که سگ‌ها تکه و پاره‌اش کرده بودند را آوردند. زنش تا از دور جنازه را دید جیغی زد و خودش را روی مشتی علیار انداخت. از همان روزی که جلوی خانۀ کدخدا با بَبا و چند مرد دیگر دربارۀ درخت‌های بریده شدۀ جنگل و صداهای شبانه حرف می‌زد دیگر ندیده بودنش. حدوداً یک ماهی می‌شد و حالا جنازه‌ای تکه و پاره پیدا شده بود که زن مشتی می‌گفت شک ندارد شوهرش است. صدای خرناسۀ چند سگ از نزدیکی‌های خیابان اصلی می‌آمد. صدا نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. به نظر می‌رسید سه یا چهار سگ باشند. «نکند اجنّه؟» خودش را زیر پتو فرو کرد. بالشت را از زیر سرش برداشت و آن را روی سرش گذاشت. مهدیار گفته بود: «قرار است ده آباد به شهر تبدیل شود.آن‌وقت مدرسۀ جدیدی برای روستا خواهند ساخت و دیگر نیازی نیست برای درس خواندن به شهر بروند. خیابان روستا را هم آسفالت می‌کنند. شاید یک زمین بازی هم شبیه زمین بازی شهری‌ها برای روستا بسازند. حتی قرار است اسم روستا را هم عوض کنند. روزآباد، قرار است اسمش را بگذارند روزآباد. کدخدا هم قرار است شهردار روستا شود. برای همین است که هر روز می‌رود شهر و می‌آید.» بعد فکر کرد روزآباد یعنی چه؟ و یاد آقا معلم افتاد که وقتی دربارۀ روستا حرف می‌زدند روی تختۀ سیاه نوشته بود «ده‌آباد=دهی و روستایی که آباد است.» از روی سقف شیروانی خانه صدایی شبیه دویدن اسب‌های وحشی می‌آمد. گلویش خشک شده بود. همان‌طور پتو پیچ غلتی دیگر خورد تا صورتش رو به پنجره نباشد. از لای درز باریک پتو که آن را تا روی سرش بالا کشیده بود شکم خواهرش را می‌دید که در زیر نور ضعیف چراغ بالا و پایین می‌رفت. جن‌های دریایی از توی موج‌های دریا بیرون آمده بودند. سم‌هایشان شبیه صدف بود و سرشان آب شش داشت. جن‌های جنگلی جلوی راهشان گودال بزرگی کنده بودند و داخلش را با خون مشتی علیار پر کرده بودند تا جن‌های دریایی داخلش غرق شوند. صدای سگ‌ها می‌آمد. زن مشتی علیار صورتش را می‌خراشید. کدخدا که کلاهی شبیه شهری‌ها بر روی سرش داشت کنار چند غریبه روی پل فلزی ایستاده بود و حرف می‌زد. جن‌های جنگلی گاوهای روستا را با خودشان می‌بردند. مهدیار روی بام شیروانی مثل اسب‌های وحشی می‌دوید و جن‌های دریایی با سم‌های دنبالش می‌کردند. کدخدا فریاد می‌کشید. صدای شیون زن‌ها فضا را پر کرده بود. چشم‌هایش را باز کرد. هیچکس جز مهدیار که درست مقابلش ایستاده بود داخل خانه نبود. نور آفتاب چشم‌هایش را می‌زد. صدای شیون و همهمۀ مردم می‌آمد. مهدیار گفت: «پاشو خرس گنده. چه وقته خوابه. می‌گن خونه کدخدا آتیش گرفته. خودش خونه‌ش رو آتیش زده. صبح بهش خبردادن یه یارویی از شهر اومده میگه شهردار اینجاست. بحثشون شده. کدخداهم که دیده این طوری شده خواسته خودش و شهردار رو آتیش بزنه. زنش اما سر رسیده و نذاشته. ولی خونه‌ کدخدا و شالیای اطراف همه‌اش سوخت. میگن پشت خونۀ کدخدا اونور پل فلزی، توی منطقۀ ممنوعه یه جادۀ آسفالته پیدا کردن. جاده از پشت کوه میاد بیرون و از وسط جنگل رد می‌شه تا برسه به راه اصلی. سه تا خونه هم همون‌جاها ساختن. شبیه خونه‌هایی که تو شهر بود. همۀ دیواراش سنگیه. توش سفید سفیده، مثل ماست. سقفش قرمزه و آهنی. میگن یکیش ساختمون جدید شهرداریه. دوتای دیگه هم خونه شهردار و یه یاروی دیگه است. چندتا خونۀ دیگه هم دارن می‌سازن. اونجایی که گودال بود. چندتا گودال دیگه هم هست.» حسنعلی سرجایش نشست. چشم‌هایش را مالید. نگاهی به مهدیار انداخت. عرق از صورتش می‌ریخت. نمی‌فهمید از شرجی بودن هواست یا واقعاً گرمش شده. گلویش خشک بود. چیزی نگفت. فقط دست مهدیار را گرفت و از جایش بلند شد. دمپایی‌هایش را پوشید و پشت سر مهدیار از کنار کرت‌های سبزی و درخت پرتقال گذشت و زیر لب تکرار کرد:«روزآباد. ده‌آباد. ده آباد. دهی آباد. روز آباد. روز آباد. روز...»

"22-5-97

 ساعت 12:23"

س.ن: اگر حوصله‌تان شده و داستان بالا را خوانده‌اید، پس لطفاً نظرتان را درباره‌اش بگویید. نقدی هم اگر به داستان دارید بیان کنید. دم و بازدمتان گرم.