- آقاگل
- يكشنبه ۴ آذر ۹۷
-«دوباره سیزده؟»
و زهره میزند زیر خنده. مسخرهها. آب را یکنفس میروم بالا. سیزده، سیزده، سیزده همهچیز از همین صندلی شمارۀ سیزده شروع شد. هر بار که میخواهم بروم کرمان سیزده را میگیرم. سیزده را میگیرم تا شاید در عقب باز شود و تو پشت سر شاگرد شوفر بیایی تو. با لبخندی ملیح و حلقهحلقههایی که خودشان را رها کردهاند روی صورتت.
همهشان فکر میکنند سیزده را رزرو میکنم چون تکصندلی است و روبروی در عقب. انگار خودم هم باورم شده. «از مردن توی اتوبوس میترسم. برای همین سیزده را رزرو میکنم. روبروی در عقب است و تکصندلی. اگر اتوبوس چپ کند میشود سریع از آن پرید بیرون.» این جملهها را یکبار که گیر داده بودند به سیزده سرهم کردم.
پاسگاه نائین بود که اتوبوس ایستاد. ساعت از دوازده گذشته بود. چراغهای آبی وسط سقف، اتاقک اتوبوس را از تاریکی بیابان حفظ میکرد. خواب بودند همه. سیزده را داده بودم عقب و چشمهایم را بسته بودم که سرمای هوا پیچیده بود توی اتوبوس و خورده بود توی صورتم. در عقب اتوبوس که باز شد، زیرچشمی خیره شده بودم به در. تو پشت سر سبیل آمدی تو. یک کولهپشتی روی شانۀ راستت بود و یک کلاه آبیِ پشمی که کشیده بودیش روی سرت. چند حلقه مو ریخته شده بود روی پیشانی و عینکی دایرهای که روی چشمهایت بود. تا آمدی تو، بخار نشسته بود روی شیشهها. دستمالی از جیب کاپشن بیرون آوردی و پاکش کردی. شاگرد شوفر نگاهت کرد و گفت: «اونجا. مو قشنگ.» و با دست اشاره کرده بود به صندلی شماره شانزده. تو نشستی روی شانزده و زیر لب چیزی گفتی و با نوک کفشهایت کوبیدی پشت صندلی من.
سرم را بالا آوردم. نگاهت کردم. کلاهت را برداشته بودی و حلقههای مو ریخته بود روی صورتت. یکی از حلقهها کنار دُم ابروها را گرفته بود و آمده بود پایین تا روی گونههایت که از سرما گل انداخته بود. نوک بینیات شده بود سرخ سرخ، مثل یک ترب کوچک. توی کشور شما نمیدانم به ترب، چه میگویند. دستپاچه شده بودی. شالی آبیرنگ کشیدی روی موها و گفتی:
«Oh! Het spijt me zo.»
نفهمیدم باید چه جوابی بدهم. برگشته بودم روی صندلی. هزارتا فکر یکهو ریخت بود توی سرم. سرما تنم را پوشاند. حتماً دماغم شده بود رنگ ترب. صورتم غرق شد در حلقهها. حلقهها پیچیدند توی دستوپاهایم. صدایی مخملی توی گوشم زنگ میخورد و میگفت «Oh! Hit spigit mezo».
سیزده را داده بودم جلو که راحتتر باشی. از جایت بلند شدی.
میخواستی کولهات را جا بدهی آن بالا. این پا و آن پا کرده بودم که بلند شوم یا
نه که سبیل دیوث از راه رسیده بود. گُه تو این شانس.
فهم کرده بودم که خارجی هستی. ولی کجایی؟ نمیدانستم. از مدرسه چند کلمۀ انگلیسی
به یادم مانده بود. شروع کرده بودم به سرهم کردن am و is و are ها. اگر میدانستم
روزی این خزعبلات جایی به کارم میآید همهشان را حفظ میکردم. حیف!
سرم را از کنار سیزده چرخانده بودم سمت تو که از پنجره ستارهها را نگاه میکردی. گفته بودم:
«Hello woman. What name is?»
نگاهم کردی. حلقههای مو را جا داده بودی پشت گوشها، از پشت دایرههای عینک ریز شده بودی توی صورت من. خندیدی و گفتی:
«Hi. Mijn naamis Stella»
و لام استلا را طوری کشیده بودی که لرزه افتاده بود به بندبند
تنم. سرم را کشیدم کنار، مچاله شدم توی صندلی. گویی یک نفر سوزنی دست گرفته بود و سوراخسوراخم
میکرد. کلهام شده بود کاسۀ خون. دستوپاهایم سرد سرد، کله داغ داغ. فکر میکردم
حالا است که از دماغم خون بزند بیرون. نه نمیشد. اینطور بیمقدمه نمیشد. نقشهای
لازم داشتم. این شد که دست آخر تصمیم گرفته بودم به بهانۀ خوردن آب از صندلیام
بلند شوم. میدانستم که باید تشنهات باشد. پیش خودم خیال کرده بودم تا لیوان آب
را دستم ببینی، لبخندی میزنی، حلقهها را مینشانی پشت گوشها، سرت را میآوری
جلو و میگویی:
«میشود کمی هم آب به من بدهی؟»
البته نه این شکلی، به زبان خودتان؛ ولی میگفتی دیگر. آنوقت لبخندی میزدم،
لیوان آب را میگرفتم سمتت و میگفتم: «یورولکام بیوتیفول وومن!». بعدش؟ دربارۀ بعدش هیچ فکری نکرده بودم. آنقدر سرم داغ بود که
نمیفهمیدم دارم چه کار میکنم.
بلند شدم. سعی کرده بودم یکراست بروم سمت آبخوری و نگاهم به تو نیفتد. لیوانی برداشته بودم و با لیوان پر از آب پلهها را آمده بودم بالا. خواب بودی. نه! شاید از توی شیشه بیرون را نگاه میکردی، یا اینکه فقط چشمهایت را بسته بودی. نفهمیدم. نگاهی به دوروبر انداختم. همۀ صندلیها خواب بودند. دست راستم را گذاشتم سر سیزده، دلوجرئت به خرج داده بودم و خم شده بودم سمتت. چند تار مو خودشان را رها کرده بودند روی انحنای سفیدرنگ گردن. جمع شده بودی روی صندلی و کاپشن را کشیده بودی رویت. کمی جرئت به خودم داده بودم و آمده بودم نزدیکتر. منتظر بودم چشمهایت را بازکنی، آن چند تار مو را بیندازی پشت گوشها. لبخندی بزنم. لبخندی بزنی. دستت را بیاوری جلو و لیوان را از دستم بگیری. چشمهایم را بستم و نفسم را داده بودم تو، حلقهها پیچیده بود توی دستوپایم. تازه داشت کار به جاهای خوبش میرسید که صدای جیغت هوشیارم کرده بود. پیرزن شماره هفده داد زد: «جونّم مرگ شدۀ...» تا خواستم خودم را جمعوجور کنم سبیل دیوث از پشت یقهام را چسبیده بود و کوبیده شده بودم کف اتوبوس.: «نچایی عمو!» تو بلندبلند چیزهایی گفتی که فهم نکردم. سیاهی ریخته بود توی چشمهایم. احساس میکردم وسط اتوبان خوردهام به یک کامیون حمل زباله. گوش تیز کرده بودم ببینم صدایت کجاست؛ ولی گم بود بین آنهمه سروصدا.
چشم که باز کرده بودم مهی غلیظ همهجا را گرفته بود. نوری آبیرنگ افتاده بود روی صورتت. حلقهها خودشان را از دست آن شال آبیرنگ خلاص کرده بودند و ریخته بودند روی انحنای گردنت. سرم شده بود بشکۀ باروت و گوشۀ لبم آتش گرفته بود. خودم را جمع کردم و آمدم جلو تا بهتر ببینمت. مه سفیدرنگ آرام آرام کنار رفت. سبیل خم شده بود روی شعلۀ آبیِ پیکنیک و دودی از دهانش خارج میشد.
پایان
آذر 97
س.ن: داستانها رو توی وبلاگ منتشر میکنم برای اینکه وقتی خونده شد نقد هم بشه. پس اگر میخونید لطفاً نظرتون رو برام بنویسید.