- آقاگل
- شنبه ۲۱ ارديبهشت ۹۸
پیلی را آوردند بر سرچشمهای که آب خورَد. خود را در آب میدید و میرمید. او میپنداشت که از دیگری میرمد، نمیدانست که از خود میرمد. همۀ اخلاقِ بد از ظلم و کین و حسد و حرص و بیرحمی و کبر چون در توست نمیرنجی، چون آن را در دیگری میبینی میرمی و میرنجی.
پادشاهی دلتنگ بر لب جوی نشسته بود. امرا ازو هراسان و ترسان، و به هیچگونه روی او گشاده نمیشد. مسخرهای داشت عظیم مقرب. امرا او را پذیرفتند که اگر تو شاه را بخندانی تو را چنین دهیم. مسخره قصد پادشاه کرد و هرچند که جهد میکرد پادشاه به روی او نظر نمیکرد و سربر نمیداشت که او شکلی کند و پادشاه را بخنداند. در جوی نظر میکرد و سربرنمیداشت. مسخره گفت پادشاه را که: «در آب جوی چه میبینی؟» گفت: «قلتبانی را میبینم.» مسخره جواب داد که:«ای شاهِ عالم بنده نیز کور نیست.
اکنون همچنین است: اگر تو در او چیزی میبینی و می رنجی آخر او نیز کور نیست. همان بیند که تو میبینی.»
قلتبان=قرمساق،دیوث