- آقاگل
- پنجشنبه ۶ تیر ۹۸
همنوا با بم را سالها بعد شنیدم. شش سال یا هفت سال بعد. وقتی که دیگر خاطرات پنجم دیماه را خاک گرفته بود و کسی نبود که از بم بگوید و جانهایی که یک شبه...
پنجم دیماه هشتاد و دو.
به پنجم دیماه هشتاد و دو فکر میکنم. به روزی که خبر زلزله چیزی نبوده تا یک پسر بچۀ مدرسهای را قلقلک دهد. چیزی نبوده که نظرش را جلب کند. پسرکی که بیش از اینکه دنبال خبرهای زلزله باشد، منتظر پخش اخبار ورزشی شش و نیم صبح بوده، پسرکی که میخواسته بداند از دیشب که به خواب رفته تا امروز صبح چه اتفاقی در دنیای ورزش افتاده است.
خبر اما بزرگتر از این حرفهاست. به شب نرسیده خبر زلزلۀ بم در همۀ شهر پخش شده بود و هرجایی که میرفتی صحبت از بم بود و زلزله. تلوزیون پنج شبکه بیشتر نداشت و همۀ شبکهها خبر از آمار زخمیها و فوت شدهها میدادند. به پنجم دیماه هشتاد و دو فکر میکنم. به آن روزها تلخ. روزهای مصیبتزده. به آن دوازده ثانیۀ لعنتی.
«همنوا با بم» ششم تیرماه نود و هشت.
بیشتر از پانزده سال از آن دوازده ثانیۀ لعنتی میگذرد. نشستهام توی اتاق و سالن پر است از جمعیت. دکور صحنه ارگ تخریب شدهای را به تصویر کشیده. چهار مرد نشستهاند جلوی دکور. چهار مرد با چهرههایی آشنا و سازهایی که میگریند. شعرها سراسر ماتم است: «خانهام آتش گرفته است آتشی جانسوز...» حنجرۀ مردی که هنوز گرد پیری روی موهایش ننشسته، ضجه میزند. همایون آن سالها چقدر خواستنیتر است. همایونِ «نسیم وصل»، همایونِ «نبستهام به کس دل». کمانچۀ کلهر انگار که غم غریبی دارد. انگار که دارد پا به پای صاحبش، از درون اشک میریزد. علیزاده دو زانو نشسته است. تار را در آغوش گرفته و باهم میگریند. دوربین میچرخد روی مردم. مردی میانسال اشکهایش را پاک میکند. زنی بغض گلویش شکسته شده و پسرکی که عینک به چشم دارد، مبهوت و ساکت نشسته. شجریان میخواند:
ای خدا، ای فلک، ای طبیعت...
شام تاریک ما را سحر کن