- آقاگل
- دوشنبه ۲۵ فروردين ۹۹
به دنبال شاره میگردم. شارهای که نمیدانم کیست و کجا باید پیدایش کنم. نه هیچ نامی از او مانده و نشانی. فقط این را میدانم که روز روزگاری جوان رعنایی بوده و شارهای. جوان دلبستۀ شاره بوده. روزها و شبها به یاد او بوده. با یاد او آرام میگرفته و با یاد او روزگار میگذرانده. شاره هم لابد عاشق بوده. عاشق همین جوان بخشو. من به دوقطبی عاشق و معشوق اعتقاد ندارم. باید هر دو سمت این دوقطبی «عاشق-عاشق» باشد تا عشق جریان یابد. همین است که میگویم لابد شاره هم عاشق بوده؛ همینطور که آن جوان رعنا. بگذریم. از عشق میگفتم و از روزگار که انگار تنها وظیفهاش جداییافکنی است. اینکه چه اتفاقی روی داده، اینکه چرا شاره از آن جوان رعنا دور افتاده و اینکه سرانجام کارشان چه شده، همه مجهولات این قصه است. قصهای که تنها با چند بیت به پایان میرسد. چند بیتی که آن جوان بخشو در غم دوری شارهاش میخوانده؛ که هنوز دوری شاره را باور نکرده بوده؛ که هرروز دوتارش را دست میگرفته و میخوانده: کجایی شاره جان؟ کجایی که من غمگینم و ناراحت. دلم برای چشمان تو تنگ است. من باور ندارم این حرفها. میدانم که میآیی. بیا شاره جان. بیا و بگو از کجا و چطور خودم را به تو برسانم. بیا و زخمهایم را درمان باش. شاره جان. بیا شاره جان، جان. بیا شاره جان.