قصۀ موسی و فرعون

یک:

چون بنی اسرایل در جفاهای فرعون و قبطیان درماندند، امر آمد از خدای تعالی مر موسی را که: «بنی اسرایل را ببر از مصر به سوی دریا، در این روز فرعون بر اثر شما بیاید. همه را در در دریا هلاک کنیم.» موسی علیه السّلام با قوم بیرون رفت از مصر بر بهانۀ آنکه: «ما همی عید کنیم.» وُحلی و حِلَل فراخواستند و برخویشتن کردند و برفتند سوی دریا. قضا را آن روز از هر اهل‌بیتی از قبط عزیزی بمرد. ایشان در ماتم مشغول ماندند تا سه شبا‌روز. آنگاه فرعون را خبر کردند که بنی اسرایل بگریختند.

دو:

فرعون را لشکری فراهم آمد که مقدمۀ آن هزار هزار سوار بود و میمنه و میسره و ساقه و قلب همچنان... چون نزدیک رسیدند به لشکریِ موسی برکنار دریا، وقت غَلَس بود. فرعون گفت: «فرو آیید تا روشن گردد و فرا ایشان بینید. همه را بند کنید و اسیروار با مصر برید.» فرو آمدند و لشکر موسی را علیه‌السّلام خواست که زهره بچکد از بیم فرعون. خدای تعلی ضُبابه‌ای بفرستاد سپید، میغی در میان آن در لشکر به زمین آمد تا دیدار نیفتاد آن دو لشکر را به یک‌دیگر.

سه:

چون روز روشن گشت، جبریل آمد علیه السّلام و امر آورد موسی را علیه السّلام از خدای تعالی که: «بنی اسرایل را بگو که به دریا بگذرند به سلامت.» موسی ایشان را بگفت. ایشان مردمانی بودند بدخو و واشگونه؛ گفتند که: «ما ترسیم که هلاک شویم.» موسی گفت: «مترسید که دریا مسخّر ماست، خواهید که بدانید نگه کنید.» آنگه یشوع را فرمود تا بر اسب نشست و بر سر آب بتاخت و بدیگر کناره بیرون شد و بازآمد که سنب اسبش تر نگشته بود.

چهار:

چون ایشان در رفتند، آن میغ سپید از پیش برخاست. لشکر فرعون بدیدند که لشکر بنی اسرایل در دریا رفتند. فرعون گفت: «هین، که ایشان از بیم ما خویشتن در دریا افگندند، تا بگیرین ایشان را.» چون فرعون دریا را چنان بدید، هامان را گفت: «دریا از بیم ما چنین بشکافت.» هامان گفت: «چنین مگو، نه همانیم که بهم از پوشنگ رفته‌ایم؟ مرتبت تو بدینجا نرسیده است، این جز به دعای موسی نیست. عنان بازکش که تو هم‌اکنون خود را و ما را هلاک کنی.»

پنج:

از پس ایشان در آمدند و فرعون را با همه لشکر در پیش کرد تا همه را به یک‌بار در دریا راند. چون ایشان همه در دریا شدند، لشکر موسی علیه السّلام از دیگر سو گذاره شدند. امر آمد دریا را تا فراهم افتاد. فرعون خواست که به خدای موسی ایمان آرد از بیم جان، انگشت برآورد تا شهادت گوید، جبریل علیه السُلام مشت لَوش دز دریا برآورد و در دهان او آگند و در ساعت هلاک شد.



وُحلی و حلل: لباس و زیورآلات و ...، غَلَس: تاریکی آخر شب، ضُبابه‌: ابری تنگ که زمین را بپوشاند، میغ: مه غلیظ، واشگونه: واژگونه-بدطینت-بدسرشت، لَوش: لجن