قصۀ حرب احد

یک:

در خبرست که آن وقت که رسول را علیه‌السّلام مجروح کردند و آن خون ازوی می‌رفت، وی آن را نگاه می‌داشت به جامه، و نگذاشت که خون بر زمین افتادی. وی را گفتند: «یا رسول الله چرا نگذاشتی که خون بر زمین آمدی؟» گفت: «زیراکه خون یحیی زکریّا را بریختند، همی‌جوشید تا سی هزار پیغامبرزاده را بر خون وی بکشتند، و من برو گرامی‌ترم از یحیی. ترسیدم که خون من به زمین رسید نیارامد تا خدای تعالی این قوم را هلاک کند، و من نبّی رحمتم نه رسول عذاب».

دو:

در آن وقت چهار فریشته نزد وی آمدند: فریشتۀ آتش و فریشتۀ آب و فریشتۀ باد و فریشتۀ خاک، گفتند: «یا رسول الله، خدای تعالی ما را به انتقام تو فرستاده است.» فریشتۀ آتش گفت: «اگر فرمایی هم‌اکنون ایشان را به آتش عذاب کنم؛ چنانکه قوم شعیب را هلاک کردم.» فریشتۀ آب گفت: «اگر فرمایی همه را به آب هلاک کنم؛ چنانکه قوم نوح را.» فریشتۀ باد گفت: «اگر فرمایی هم‌اکنون همه را به باد هلاک کنم؛ چنانچه قوم هود را.» فریشتۀ خاک گفت: «فر فرمایی همه را هم‌اکنون به خاک هلاک کنم و به زمین فرو برم؛ چنانکه قوم لوط را.» رسول گفت علیه‌السّلام: من نخواهم، شما آمین کنید تا من دعا کنم. فریشتگان نداشتند که برایشان دعای بد خواهد کرد. مصطفی گفت علیه‌السُلام: «اللهمَّ اهدِ قومی فانّهم لایعلمون».