قصۀ کشتن قابیل هابیل را

آدم را از حوّا بیست حمل و به روایتی صدوبیست حمل فرزند آمد. هر حملی پسری و دختری. حق تعالی فرمود که دختری که از یک شکم بود به پسری دهد که از دیگر شکم آمده بود؛ و قابیل و اقلیما هردو از یک شکم آمده بودند و هابیل و لیوذا به یک شکم زاده بودند. هابیل و لیوذا جمالی نداشتند و قابیل و اقلیما بغایت و اجمال بودند.

خدای تعالی آدم را فرمود تا اقلیما به هابیل دهد و لیوذا را به قابیل دهد. آدم لیوذا بر قابیل عرضه کرد، نپسندید. گفت: «چونست که زشت‌ترین را به خوب‌ترین می‌دهی؟» آدم گفت: «این فرمان خدای است.» قابیل گفت: «نیست. بل تو از خود می‌کنی و میل می‌کنی.» آدم گفت: «بروید هردو قربان کنید. هرکه خدای تعالی قربان وی بپذیرد، اقلیما را به وی دهم.»

هردو برفتند تا قربان کنند. هابیل گوسپنددار بود و قابیل برزگر بود و بخیل. هابیل بشد و در رمه بگشت. گوسپند بهین بیاورد و بکشت؛ و قابیل بشد و جُوال کَفَه بیاورد و فروریخت. و علامت صدقه و قربان آن وقت آن بود که آتشی درآمدی از هوا و آنرا برربودی. آتش فرو آمد و گوسپند هابیل ببرد. گندم کفۀ قابیل آنجا بماند؛ در روی مادر و پدر و برادران خجل شد و کین در دل گرفت و مر هابیل را گفت من تُرا بکشم. گفت: «چرا؟» گفت: «زیرا که قربان ترا بپذیرفتند و قربان مرا نپذیرفتند.»

هابیل او را نصیحت‌ کرد که مکن که پشیمان شوی و سودت ندهد. قابیل نصیحت فرا نپذیرفت، نگه می‌داشت تا وقتی هابیل را در دشت خفته یافت. خواست که او را بکشد، ندانست که چگونه باید کشت. ابلیس بیامد و در پیش وی مرغی را سر بکوفت و او را بکشت. و قابیل آن از وی بیاموخت. سنگی بزرگ برگرفت و سر هابیل بدان بکوفت و او را بکشت و شبنگاه به خانه آمد. آدم گفت هابیل کجاست که بازنیامد؟ قابیل گفت: «من چه دانم. کِنَه من نگه‌وان هابیل‌ام. مگر گوسپندان در کشت من کرده است، از بیم شما بازنمی‌یارد آمد.» آدم بدانست که به جان هابیل بدی کرده.

قابیل از پدر بترسید و بگریخت و قابیل از پدر بترسید. بگریخت و هابیل را گرد جهان برمی‌آورد تا روزی دو کلاغ را دید که درآمدند و یکی مر دیگر را بکشت و به منقار گوی فروکَند. آن کشته را در آن گوی پنهان کرد. قابیل از وی بیاموخت، هابیل را دفن کرد. گویند یک سال او را گرد جهان می‌برآورد، هرجا که خون هابیل رسید شورستان شد که از آنجا نبات نروید. چون هابیل را دفن کرد باز آمد، اقلیما را ببرد و در وادیی از وادی‌های یمن پنهان شد از پدر.

آدم علیه‌السّلام ماتم گرفت و بر مرگ هابیل نوحه‌ها کرد. در خبرست که چهل سال آدم بر مرگ هابیل بگریست.

خدای تعالی بیم بر قابیل افگند، تا از بیم گرد جهان می‌گشت گرسنه و برهنه؛ و همه جانوران روی زمین از وی می‌گریختند. هر کرا یافتی از جانوران سربکوفتی و از گرسنگی بخوردید. هشتاد سال همچنین می‌گشت، آنگه خدای تعالی گفت زمین را که قابیل بگیر. زمین او را تا بژول بگرفت. قابیل گفت: «یا رب، چرا بر من رحمت نکنی که تو ارحم الرّاحمینی.» جواب آمد که رحیم‌ام بر آنکس که رحمت کند و تو رحمت نکردی، بر تو رحمت نکنند. زمین او را فروکشید با میان. وی گفت: «یارب، گر من گناهی کردم توبه کردم، و به از من هم گناه کرد، یعنی آدم، چرا با وی این نکردی؟» گفت: «وی را از بهشت به دنیا افگندم و تو را از دنیا به دوزخ افگنم.» زمین او را یک سر فروبرد تا دوزخ.

علی گوید رضی الله عنه: آن‌وقت که قابیل هابیل را بکشت در همه چیز در دنیا خلل آمد از آن خون ناحق. نور آفتاب و ماه نقصان شد و در ستارگان خلل ظاهر گشت و طعم میوه‌ها به نقصان شد و خارهای زمین از آن‌وقت برُست و آب‌ها تلخ شد. چنانکه خدای گفت عزّوجلّ: «ظَهَرَ الفَسادُ فی البرّ و البحر بما کسَبت أیدی النّاس»


کَفَه: خوشه‌های گندم و جو که در وقت خرمن‌کوبی کوفته نشده باشند. کِنَه: که نه.

بژول: بر وزن قبول، استخوان قوزک پا را گویند.