قصۀ ابتدای راه ابراهیم

ابن عبّاس گوید رضی‌الله عنه: منجّمان نمرود را گفتند: احتیاط کن که کودکی در این روزگار بخواهد زاد که خرابی ملک تو بر دست او بود. نمرود بفرمود تا مردان را از زنان جدا کردند تا هیچ مردی به زن نرسد. بر هر ده زنی موکّلی فرا کردند، تمادام که زنان نماز می‌کردندی شوهران را از ایشان بازمی‌داشتی، چون عذر پیدا آمدی ایشان را با شوهران گذاشتی. دانستندی که مردان با زنان در حال حیض نزدیکی نکنند.

وقتی آزر، پدر ابراهیم، در خانه آمد زن وی ابیونا، مادر ابراهیم، در وقت غسل کرده بود از حیض. آزر را با وی مواقعت افتاد. ابیونا بار گرفت به ابراهیم علیه‌السّلام. منجمان نمرود را گفتند: آن کودک از پشت پدر جدا شد، به رحم مادر رسید. نمرود از آن سخت غمناک شد و بفرمود تا احوال زنان نگاه می‌داشتند. هرکه پسر زادی می‌کشتی و دختر را نکشتی. 

خدای تعالی ابراهیم را در رحم مادر پدید آورد و او را بپرورانید چنانکه اثر حمل بر مادرش پدید نبود. به وقت ولادت از شرط نمرود بترسید روی به کوه نهاد، فراغاری رسید، دردِ زِه او را بگرفت، در آن غار شد. ابراهیم علیه‌السّلام بنهاد و او را شیر داد و در قماطِ پیچید و در آن غار بنهاد. سنگی فرا درِ آن غار نهاد و با خانه آمد. گاه‌گاه پنهان بَشدی و او را شیر دادی. خدای تعالی ابراهیم را الهام داد تا دو انگشت ابهام خود در دهن گرفت و می‌مزید، از یکی طعم انگبین یافتید و از یکی طعم روغن. تا بماهِ چندان ببالید که کودکی در یک سال ببالد. چون پانزده ساله شد به بلوغ رسید، مردآسا شد با خرد و عقل تمام.

زوری مادر نزد وی آمد. مادر را گفت: «ای مادر، خدای من کیست؟» مادرش گفت خدای تو منم. ابراهیم گفت: «خدای تو کیست؟» گفت خدای من پدر توست، آزر. گفت: «خدای آزر کیست؟» گفت نمرود. ابراهیم گفت: «خدای نمرود کیست؟» گفت نمرود خدایگان مهین است؛ او را خدای دیگر نتواند بود. ابراهیم گفت: «این باطل است که تو می‌گویی. لابل که خدای همۀ خلق یک خداست. او را خدای دیگر نتوان بود.» مادرش با خانه آمد. آزر را گفت: آن کودک که ملکت نمرود بر دست وی فروخواهد شد پسر توست. 

... شانزده ساله بود و گویند هفده ساله بود، می‌آمد تا در شهر آید. قومی را دید که ستارۀ زهره را می‌پرستیدند. ابراهیم گفت: «این چیست که شما می‌پرستید؟» گفتند خدای ما. ابراهیم گفت: «چنان خدای بود که ازحال به حال می‌گردد بتغیُّر و انتقال؟» چون فراتر آمد آن ستاره فرو شد و ماه برآمد. گروهی را دید که ماه می‌پرستند. ابراهیم گفت: «این چیست که می‌پرستید؟» گفتند خدای. ابراهیم گفت: «چنان خدای بود که ازحال به حال می‌گردد بتغیُّر و انتقال؟» فراتر آمد. ماه فرو شد و آفتاب برآمد. ابراهیم خلق را دید آفتاب می‌پرستیدند. ابراهیم گفت: «آن چیست که می‌پرستید؟» گفتند خدای مهین است. ابراهیم گفت: «چنان خدای بود که ازحال به حال می‌گردد بتغیُّر و انتقال؟» من ویزارم به هرچه شما می‌پرستید، بدون خدای عزُّوجلَّ. وصلَّی الله علی محمّدٍ و اله أجمعین.


تمادام: تا مادامی که، تا زمانی که - مواقعت: آمیزش، هم‌بستری – بماهِ: در یک ماه، به ماهی - قماط: قنداق