قصۀ صالح علیه‌السلام

یک

ابلیس از فریشتگان شنیده بود که ایشان از اسرافیل روایت کردند که از پشت عبید بن عاذر فرزندی پدید آید که دین بتان را قهر کند به حجّت؛ هریک چندی ابلیس در میان آن بت مهین شدی که عبید سادن(1) آن بود، و از میان آن سخن گفتید که: «عبید را از من کفایت کنید که او مرا نشاید و من از شما ناخوشنودم اگر او را از من باز ندارید.» ازآنکه عبید مردی منظور و مشهور بودی از اهل بیت بزرگ با قوّت و شوکت آن، بت پرستان قصد وی نمی‌یارستند کرد. آخر اتّفاق کردند به مکر وی. او را به کوه بردند در غاری تا او را هلاک کنند. او را در غار پتافتند(2) و هلاک کردند. اهل وی وی را می‌جستند و هیچ نشانی نمی‌یافتند. تا روزی زنی‌وی(3) در سرای نوحه می‌کرد. بر وی فریشته‌ای بیامد بر هیئت مرغی گفت: «ای زن این همه نوحه و زاری تو چراست؟» گفت: «کدخدایی داشتم در همه شهر او را همتا نبود او را گم بکرده‌ام.» مرغ گفت: «خواهی که من ترا نزد او برم؟ برو من همی‌پرّم و تو از پس من همی‌آی.» همی‌پرید تا به کوه شد در غار عبید را دید کشته. خدای تعالی او را زنده کرد. دست در آگوش(4) او کرد و میان ایشان مواقعت(5) افتاد و صالح از پشت عبید به رحم مادر رسید. زن بازگشت و عبید بمرد. زن بخانه آمد کودک در شکم وی پدید آمد. او را متّهم کردند به زنا، قصّه بگفت. او را باور نداشتند. کودک را انتظار کردند تا با کی ماند، چون بزاد کلاغ با کلاغ چنان نمانست که آن کودک با عبید مانست. وی را صالح نام کردند.

دو

صالح بر سر ایشان بیستاد و توحید عرضه کرد. مهتر ایشان جُندّع بن عمرو گفت: «یا صالح، تا کی از این دعوی باطل؟ تو چه حجت داری برآنکه تو رسول خدایی؟» صالح گفت: «چه حجت خواهی؟» گفت: «آن خواهم که از این سنگ ماده شتری آبستن بیرون آری چنانکه ما به چشم سر ببینیم و بزاید. آنگاه ما به تو ایمان آریم.» صالح فروماند. جبریل آمد گفت: «یا صالح، خدای می‌سلام کند و می‌گوید چرا فروماندی؟» گفت: «زیراکه از من چنین معجزه درمی‌خواهند.» جبریل گفت: «اگر ایشان از تو درمی‌خواهند تو از خدای درخواه.»...

... در ساعت آن سنگ فراجنبیدن آمد. آنگه فرانالیدن آمد، چنانکه زن نه ماهه آبستن که او را درد طَلق(6) بگیرد؛ همی آن سنگ به دو نیم بازشکافت و ناقۀ(7) سیاه بلند بالیده از میان آن بیرون آمد. چنانکه از یک پهلوی او تا بدیگر پهلوی او صدوبیست‌ودو ارش بود. صالح گفت: ای قوم، بدیدید؟ چه بهانه ماند؟ گفت: اکنون آن باید که بزاید. در ساعت آن ناقه بزاد. ایشان آن را بدیدند. گفت: احسنت ای جادوی‌استاد که تویی. جُندع ایمان آورد و دیگران نیاوردند.

سه

در آن شهر حِجر زنی بود شیر فروختی، مال بسیار داشت. و آن زن را دو دختر بود: صَدوف و عُنَیه به غایت جمال. جوانان به خانۀ وی آمدندی به بهانۀ شیر، ایشان را خمر دادید و آن دختران را آراسته پیش ایشان بردید تا فاحشه رفتید، و از آن مال بسیار حاصل کرده بود. چون ناقۀ صالح پدید آمد، بازار شیر وی کاسد شد. وی کین آن در دل گرفت. و در آن شهر نُه مرد عیار بودند، دو مرد بترین ایشان بودند. قُذار بن سالف و مِصدع بن دهر. به خانۀ آن زن آمدند به قصد فواحش؛ خمر پیش ایشان آوردند سخت به قوّت. ایشان نمی‌توانستند خورد. گفتند: «با آب ممزوج کنید که بس به قوّت است.» (زن) گفت: «آب نمانده است در شهر از جور ناقۀ صالح، و آن از نامردی شماست. اگرنه او را بکشته‌اید و مهمانی کرده چنانکه مردان کنند.» ایشان گفتند: «کار ماست. ما او را بکشیم. شما خمر بیارید.» آن زن ایشان را خمر داد تا مست شدند. پس دختران را بیاراست و پیش ایشان آورد. ایشان قصد دختران کردند. گفتند: «ما تن در شما ندهیم تا ناقه را بنه‌ کشید.(8)» 

چهار

بامداد که وقت آمدن ناقه بود به در آن کوه در کمین نشستند، قُذار از یک سو با تیغ کشیده و مصدع از یک سو با حربۀ آب داده. ناقه می‌آمد و بچه از پس وی. بدره فروآمد، قذار از کیم برخاست و او را ضربتی زد و پی کرد، مصدع از دیگر سو حربه‌ای بر پستان او زد. ناقه بیفتاد و کشته شد. گوشت او را به هفصد خاندان قسمت کردند و بچۀ او به هوا برشد. سه بانگ بکرد و ناپدید شد.

خبر به صالح آودند. اندهگن شد و بگریست و گفت هلاک از خویشتن برآوردید. گفت: «بچۀ وی چه کرد؟» گفتند: «سه بانگ بکرد و در  هوا ناپدید شد.» صالح گفت: «سه روز شما را مهلت باشد.» همچنان بود؛ بامداد برخاستند روی‌های ایشان زرد بود، روز دیگر برخاستند روی‌های ایشان سرخ بود، روز سدیگر برخاستند روی‌های ایشان سیاه شده بود. دانستند که عذاب آمد. صالح از میان ایشان بیرون شد. ایشان نطع‌ها درپوشیدند و سرها به زیر فروبردند و هریک ازیشان برآن موضع بود که زلزله گرفت به بانگ جبریل آتیش برآمد باجا بسوختند خاکستر شدند.

نماند از ایشان مگر زنی مُقعَد نامش کَلبه بنت السّلق، او دشمن‌تر بود صالح را، خدای تعالی دو پای به وی بازداد تا گرد جهان درمی‌آمد و جهانیان را خبر می‌کرد.


سادن: خادم- دربان، پتافتند: راندن، زنی‌وی: زنِ وی، آگوش: آغوش، مواقعت: آمیزش، درد طلق: درد زایمان، ناقه: شتر، بنه کشید: نکشته باشید- نکشید، مُقعَد: فلج.

::

پ.ن: لینک دانلود فایل pdf کتاب برای دوستانی که در جست‌وجوی خود کتاب هستند.