قصه دار ندوه

یک

اهل مکه چون دیدند که عرب در دین محمد همی‌آیند و دین وی هرروز قوی‌تر همی‌گردد گفتند تدبیر کفایت شرّ وی باید کردن پیش از آنکه کار از دست درگذرد. و ایشان را دارِنَدوه‌ای بود تدبیرها و مشورت‌ها آنجا کردندی. قصد آن کردند. در راه که می‌شدند ابلیس ایشان را پیش آمد برهیئت پیری اعوَرِ عصای بدستِ پشت دوتاهِ چیزی سبز در گردن افگنده و تسلیج در دست و لب همی‌جنبانید گفت: «صنادید قریش، کجا همی‌خرامید؟» گفتند: «انجمنی خواهیم کرد در حدیث این صابی، یعنی محمد، تا شرّ او کفایت کنیم.» ابلیس گفت: «شاید که این پیر سال‌زدۀ جهان‌دیده و سردوگرم چشیده و هرکسی دیده و هرچیزی شنیده و تجربت‌ها افتاده در میان شما بود؟» گفتند: «مِمَّن‌ الشَّیخ؟» فقال: «أنا شیخ مِن النَّجد.» از آنجاست که ابلیس را شیخ نجدی گویند. گفتند: «دست بدارید تا بیاید که در پیران برکتی بود.» برفتند.

دو

ابوالبَختری بن هشام گفت: «صواب آنست که ما خانه‌ای استوار کنیم و آن را یک روزن بگذاریم و وی را در آن خانه کنیم و قوت وی را بدان روزن می‌درافگنیم تا خلق او را نه‌ بینند تا از وی باز رهیم تا مرگ.» دیگران گفتند این صواب است. شیخ نجدی را گفتند: «تو چه گویی درین رأی؟» شیخ گفت: «من دخیل‌ام در میان شما، رای رای شماست لکن مرا این صواب نیاید. زیرا که محمد تنها نیست و به نفس خویش مردی مردست و نیز او را اهل بیت بزرگست چون بنی‌هاشم. ایشان خاموش نباشند. لابل که با وی یارگردند، اکنون بر وی‌اند. آنگاه با وی باشند و بتر بود.» گفتند: «چنانست که شیخ نجدی گفت.» 

سه

عمرو بن هشام گفت: «صواب آنست که ما او را بر اشتری نشانیم و استوار ببندیم و از مکه برانیم تا مگر به قبیله‌ای افتد از حربیان قریش، وی را آنجا هلاک کنند تا ایشان کشته باشند وی را.» گفتند این صوابست. شیخ نجدی را گفتند: «چه گویی در این تدبیر ای بصیر؟» شیخ گفت: «این صواب نیست. زیرا که وی مردیست شیرین‌سخن و خوب‌لقا و فرینبده. می‌بینید که خلق را چون از راه می‌برد زود. گر وی به قبایل عرب افتد جز آن نباشد که ایشان را بفریبد و با خویشتن یار کند و به مظاهرة ایشان برشما خروج کند. آنگه ازآنچه می‌رسید درآن افتید.» گفتند: «چنانست که شیخ نجدی گفت.»

چهار

بوجهل گفت: «صواب آنست که از هر اهل بیتی از قریش یک تن برخیزد و تیغ برگیرد و به یک‌بار قصد او کنند او را بکشند. بنی هاشم از همۀ قریش قصاص نتواند خواست. گر دیت خواهند من دیت او را به تمامی بدهم.» دیگران گفتند این عین صوابست. شیخ نجدی را گفتند: «چه گویی درین تدبیر؟» گفت: «هدا هوالصواب بعینه.» براین عهد برفتند. 

شبانگاه به در سرای رسول آمدند. تیغ‌ها کشیده، چهل مرد در کمین بنشستند. جبریل آمد رسول را خبر کرد، رسول علی را برجای خویش بخوابانید و خود در شب برفت و ابوبکر را آگاه کرد که چنین قصدی کردند به من. آز آنجا به هجرت برفت.

و تمامی قصۀ هجرت در سورة التّوبه گفته آید ان‌شاءالله، و آن گروه که به دار ندوه مکر کردند هلاکت رسول را، همه به بدر کشته شدند.


اعوَرِ: یک‌چشم، خوب‌لقا: هم‌نشین خوب، مظاهرة: همنشینی-پشتیبانی، دیت: دیه