- آقاگل
- پنجشنبه ۱۸ ارديبهشت ۹۹
سورۀ توبه
امیرالمؤمنین علی را رضیالله عنه پرسیدند که چرا بر سر این سورت بسمالله الرّحمن الرّحیم ننبشتند؟ گفت: زیرا کلمۀ بسمالله زنهاریست و این سورت بیزاریست. و بیزاری و زنهاری باهم نباشد.
امّا قصۀ حرب حنین
یک
آن بود که چون رسول صلّی الله علیه وسلّم مکه را فتح کرد خبر به هوازِن بردند که محمد مکه را فتح کرد و دو هزار سوار از مکه به وی پیوست و قصد شما دارد. مهتر ایشان مالک عَوف بود. ایشان را گفت: «یا فوم، ما ماندهایم در عرب که زبون محمد نگشتهایم، دیگر همه عرب را قهر کرد، بکوشید تا کینۀ عرب از وی بازکشیم.»
دو
مالک عوف قومخویش را گفت: صواب آنست که پیش ازآنکه محمد برما شام خورد ما بر وی چاشت خوریم، و این آخر حربست محمد را با عرب. مردی کنید تا خلق را از وی باز رهانیم و اگر ما بترآئیم خود همه جهان بگرفت و جز ازآن نبود که همه را علف شمشیر کند و زنان و فرزندان ما را اسیر و برده برد و مالهای ما غارت کند. پس کافران عزم قوی کردند و از جای خویش برفتند و روی به مکه نهادند و زنان و فرزندان خویش را بیاوردند تا زنان و فرزندان از پس مردان بیستند مردان حمیّت(1) ایشان را حرب بهتر کنند. و چهار پیر هر یک را عمر از صدسال افزون رسیده با خود آوردند رأی و تدبیر را.
سه
رسول علیهالسلام چون آن بدید محتشمان مکه را گفت، چون بوسُفیان حرب و صفوان اُمیّه که: «شما بر سربالایی روید، که از جنگ نظاره خوشتر.» دانست که ایشان نو در مسلمانی آمدهاند و در حرب جدّ نکنند و مبادا که تقصیری کنند در جنگ، مسلمانان را دل بشکند. ایشان را از لشکر جدا کرد و خود روی به مصاف نهاد. رسول علیهالسلام بر ناقۀ شَهبا(2) نشسته بود و عبّاس عنان او گرفته و علی از پس. لشکر عدو به یک بار حمله کردند. «حملة رجُلٍ واحدً» و بدان یک حمله لشکر اسلام را بشکستند. مسلمانان هزیمت(3) شدند. چنانکه رسول علیهالسلام بماند با چند کس چون علی و عبّاس و ابوسُفیان بن عبدالمطلب.
چهارشنبه در آنوقت که لشکر اسلام برگشتند، مردی بود از لشکر عدو نام او عَنترة بن عمیر مبارز عظیم، چشم بر رسول نهاد و حمله آورد و پنجاه سوار در قفای او. قصد رسول کرد. علی از راست رسول ایستاده بود. وی را زخمی زد. پای او قلم کرد. برگشت حملۀ دیگر آورد و علی ضربت دیگر زد. سر او را از تن جدا کرد و آن سواران میکشت تا دو مبارز را بیوگند.(4)
رسول علیه السلام چون دید که یاران به هزیمت شدند، عبّاس را گفت: بر سربالایی شو و آواز ده: «یا أصحابّ البقرة و آل عِمران، أین تفِرّون عن نبیّکم؟» (5) عباس آواز داد. آواز وی تا چهار فرسنگ بشد. لشکر اسلام چون نام رسول خویش شنودند بگریستند و روی بازپس نهادند و به دل باخدای گشتند و مدد ملائکه از آسمان فروآمدند و سکینه به دلها فروآمد و لشکر عدو را در میان آوردند و سر در سر میاوگندند به نصرت خدای تا همه را مقهور کردند. رسول گفت: «أنا النّبیُّ لاکَذِب، أنا ابنُ عبدالمطّلب.»
چهار
مالک عوف را بگرفتند و اسیر نزد رسول آوردند. گفت: «چون دیدی نصرت خدای؟» گفت: «ما را لشکری شکست که هرچند کوشیدیم سنان(6) ما به عنان(7) ایشان نمیرسید و آن لشکر ملائکه بود.» آنگه مالک مسلمان شد.
پنج
آنگه زنی از بنی سعد نزد رسول آمد گفت: «یا رسولالله، من ترا دوست دارم. لکن عوف مرا و قوم مرا به ستم به حرب تو آورد. من از تو بسیار نیکویی دیدهام.» رسول گفت تو کیستی؟ آن زن گفت: «من حلیمهام دایۀ تو. نشانت آن باد که من وقتی در پیش تو خطایی کردم، تو هنوز شیرخواره بودی، مرا دندانی بگرفتی. اینک این نشان آن است.» رسول صلّی الله علیه وسلّم او را بشناخت. ردای خویش او را فرو کرد و وی را بدان نشاند و بنواخت و همۀ اهل او را بدو بخشید و او را مال بسیار داد.
پس رسول علیهالسلام بعد از قسمت غنایم از وادی حُنین بازگشت و روی به حرب طایف نهاد تا طایف را نیز فتح کرد.