- آقاگل
- جمعه ۱۹ ارديبهشت ۹۹
قصۀ هجرت رسول صلی الله
امّ مَعبد زن بود در میان بیابان، او را پسری بود نام او مَعبد. رسول او را پرسید که در میان بیابان چه میکنی؟ گفت: «مرا شوهریست رمهدار. رمه را دور ببرده است و من با پسر افگار اینجا بماندهام که شل است و مُقعَد برجای بمانده.» رسول گفت ترا هیچ چیزی هست؟ گفت: «مرا این بزی پیرست و لاغر نمیتواند رفت با رمه اینجا بمانده.» رسول مر ابوبکر را گفت رضی الله عنه که آن بز را به من آر، بیاورد. رسول دست به پشت او فرو آورد، آن بز شیر آورد. عبدالله بن أُرَیقِط کاسۀ پرشیر بدوشید. آن زن را قرص چند جوین بود، پیش ایشان آورد بخوردند. رسول گفت آن پسر را پیش من آر. او را در گلیمی پیچیده پیش رسول آورد. پیغامبر گف صلیّ الله علیه وسلّم: بسم الله. و دست بدو فرو آورد. پس گفت: «قُم باذن الله.» مَعبد همی برپاخاست درست برفت.
مُقعَد: نشیمنگاه