قصه نوح علیه‌السّلام

یک

 در اخبار است که ابلیس لعنت‌الله از عذاب بترسید. قصد کرد که در کشتی رود. همی‌بود تا آخر چیزی که در آنجا شد خر بود. ابلیس دست در دنبال وی زد و آب غلبه کرد. نوح حمار را گفت: «درآی پیش‌ از آنکه هلاک شوی.» و ابلیس نمی‌گذاشت. نوح گفت: «درآی ای ملعون» حمار را، ابلیس درآمد و در گوشه‌ای بنشستن. نوح ندانست تا آنگه که اهل کشتی را در کشتی راست می‌نشاند ابلیس را دید. گفت: «ترا ای ملعون، کی درین‌ جای آورد؟» گفت تو. نوح گفت: «من ترا کی آوردم؟» گفت: «آنکه که گفتی درآی ای ملعون، ملعون من بودم نه حمار.» نوح گفت: «اگر آن‌وقت گفتم درآی، اکنون می‌گویم بیرون رو.» ابلیس گفت: «من حق را فرمان نبردم، ترا فرمان خواهم برد؟» نوح در وی آویخت. ابلیس گفت: «مرا بگذار که بباشم در کشتی تا ترا نصیحت کنم به چهار چیز.» نوح گفت: «نصیحت تو نخواهم.» جبریل آمد که دست از وی بدار و پند آن ملعون فراپذیر. نوح گفت: «هین. بیار آن پندها چیست؟» ابلیس گفت: «با قوم خویش بگوی که فرمان زنان مکنید و عبرت گیرید به آدم. و حسد مکنید و عبرت گیرید به قابیل. و به درویشان استخفاف مکنید و عبرت گیرید به قوم نوح. و تکبّر مکنید و عبرت گیرید به ابلیس.» نوح این پندها از وی فراپذیرفت و دست از او بداشت.

دو

اهل کشتی از موش به نوح علیه‌السلام بنالیدند که توشۀ ایشان می‌خورد و ایشان توشۀ یک ساله در آن کشتی نهاده بودند. نوح دعا کرد، جبریل علیه‌السلام آمد گفت: «یا نوح، دست به پشت شیر فروآر.» فروآورد و شیر عطسه‌ای بزد. گربه‌ای از بینی او فروآمد و در آن موشان افتاد و شرّ ایشان کفایت کرد. آنگه از شیر بنالیدند که اهل کشتی را می‌رنجاند؛ نوح دعا کرد. خدای تعالی نرمه تبی برشیر افگند تا به خویشتن درماند. از آن‌وقت باز شیر هرگز از تب خالی نبود و اگرنه آنستی یک آدمی را بر روی زمین بنگذاردی. آنگه از رنج أرواث بنالیدند. نوح علیه‌السلام دست به پشت پیل فروآورد. پیل عطسه زد و خوک از بینی او پدید آمد. در آن ارواث افتاد و آن را نیست کرد.

سه

در اخبار است که چون خدای تعالی خواست که قوم نوح را هلاک کند به طوفان، امر کرد به آسمان و زمین که آب ببارید. به یک فرمان زمین آب چنان برآورد که اگر آب آسمان نبودی، آب زمین تا به آسمان بشدی و آب آسمان چنان قوّت کرد که اگر آب زمین پیش آن باز نشدی آب آسمان زمین را بدرانیدی به قوّت خویش. آب زمین و آسمان فراهم رسیدند تا هرکوهی که آن بلندتر بود آب زِبَر آن چهل ارش برگذشت که همۀ اهل زمین هلاک کرد. آنگاه یک فرمان داد زمین را که آب فروخور. همه زمین آب فرو برد مگر زمین کوفه که آب آن دیرتر فروبرد. نوح برآن نفرین کرد، از آنست که همۀ روی زمین به دو گاو کارند و آنجا چهار گاو باید تا کشت کنند.

چهار

در اخبار است که نوح علیه‌اسلام در آنجا به خُفت مانده شده بود، باد جامه از وی باز برد و عورتش پدید آمد. حام آن بدید، بخندید. یافث را بگفت و فرا وی نمود. نوح علیه‌اسلام بیدار شد. بدانست و بر حام نفرین کرد. حام چون به عیال رسید، فرزند آمد او را اسیاه از شومی. آزار پدر همۀ فرزندان حام سیاه و خوار باشند تا دامن قیامت. یافث را گله کرد که پدر برمن دعای بد کرد تا فرزندان من رسوا ببودند. یافث بیامد با نوح بی‌حرمتی کرد. نوح او را مهجور کرد. از آنست که فرزندان وی یأجوج و مأجوجِ مهجور باشند از خلق. و سام را دعاهای نیکو کرد. ازآنکه وی بر حام و یافث انکار کرد، خدای تعالی بروی و فرزندان وی برکت کرد تا همۀ پیغامبران و نیکان از وی باشند. 


أرواث: سرگین، مدفوع، به خُفت مانده شده بود: خوابش برده بود، کنعان، حام، یافث و سام چهار پسر نوح بودند که پسر نخستین به او ایمان نیاورد و در طوفان هلاک شد.