سورۀ ابراهیم

قصۀ ابراهم و ساره

و آن آن بود که ابراهیم را از ساره هیچ فرزند نمی‌آمد. ساره وی را گفت: «دریغ باشد که چتو مردی بی نسل ماند. هاجر را به تو دادم. باشد که ترا از وی فرزندی باشد که از من فرزند نمی‌بود.» ابراهیم را از هاجر اسماعیل آمد. ساره را هاجر ملک جزیره داده بود و سبب آن آن بود که ابراهیم چون هجرت کرد به سوی شام، ساره را با خویشتن همی‌برد. و ساره نیکوترین زنان روی زمین بود. جمال از حوّا به وی میراث بود و از وی به یوسف رسید، آنگاه در جهانیان بپراگند.

در وقت هجرتِ ابراهیم، ملکی بود به جزیرۀ ظَلوم و عَشوم، عادت داشتید که هرزن که عروس خواستندی کرد، شبی نخستین نزدیک وی بایستی برد، اگرش خوش آمدی نگاه داشتی و اگر نیامدی بگذاشتی، و بر راه‌ها رصد نشانده که باج ستدی. و ابراهیم مردی غیور بود، ساره را در صندوق کرده بود و قفلی برافگنده. وهب گوید: ابراهیم بارکشی خریده بود بیست درم. و عشّاران ملک قصد کردند تا صندوق ابراهیم بگشایند. ابراهیم گفت چرا می‌گشایید؟ گفتند تو در صندوق مال نفیس داری تا بنگریم عُشر چند آید. ابراهیم گفت: «شما چنان خواهید برا گیرید و عُشر بستانید. قفل مگشایید.» ایشان حریص‌تر ببودند گفتند درم داری. گفت: «باج درم بستانید.» گفتند دینار داری. گفت: «باج دینار بستانید.» گفتند جواهر داری. گفت: «باج جواهر بستانید.» گفت: «به هرچه خواهید فراگیرید و قفل مگشایید.» ایشان باز نگشتند تا بگشادند. ساره را دیدند با جال وی گفتند: «این جز ملک را نشاید.»

هر دو را نزدیک ملک بردند. ملک گفت: «این دختر ترا کی باشد؟» ابراهیم گفت خواهر من است. ملک گفت: «وی را به من ده تا ترا غنی کنم.» ابراهیم گفت: «این به وی بود. تا وی چه خواهد.» ملک فرمود تا ابراهیم را غایب کردند از پیش وی و بفرمود تا ساره را به گرمابه بردند و به لباس‌های فاخر و عطر بیاراستند و پیش ملک بردند.

ابراهیم از رشک برخویشتن می‌پیچید. خدای تعالی جبریل را فرمود تا پری بر زمین براند. میان ابراهیم و آن ملک همۀ وسایر برگرفت تا ابراهیم به چشم سر می‌دید آن ملک را و ساره را. پس آن ملک قصد ساره کرد. در ساعت به دو چشم کور شد و زلزله در آن سرا افتاد. ملک گفت: «ای زن مگر تو جادویی که این حال بر من چنین درآمد؟» ساره گفت: «من نه جادوام که من عیال آن مردم  و وی دوست خداست. خدای تعالی نگذارد که هیچ حرام به حرم دوست او رسد.» ملک گفت: «پس دعا کن تا  من به جای خویش باز آیم و ترا نیازارم.» ساره دعا کرد. ملک درست شد. بنگریست جمال ساره را دید، صبرش نبود، دیگر بار قصد او کرد، دستش خشک شد. و گویند هفت اندامش خشک شد. گفت: «زنهار ای زن فریادم رس.» ساره گفت: «خصم تو ابراهیم است. فریاد از وی خواه.» گفت تا ابراهیم را درآوردند. گفت زنهار یا ابراهیم. ابراهیم گفت: «این نه به من است. این خداوند من کرده است تا وی چه فرماید.»

به یک روایت جبریل آمد گفت: «یا ابراهیم، خدای می‌گوید تا وی از املاک خویش تمام بیرون نیاید و به تو تسلیم نکند، نگر او را دعا نکنی.» ملک گفت: «همه به تو تسلیم کردم. مرا درست کن تا من از اینجا بروم.» ابراهیم دعا کرد. وی درست گش و آن ولایت را همه به ابراهیم تسلیم کرد.

و دیگر روایت آنست که آن ملک سه بار قصد ساره می‌کرد. هربار دست و پایش خشک می‌شد. دانست هیچیز نیاید. گفت: «ای زن با تو عهد کردم که نیز قصد تو نکنم. مرا دریاب» ابراهیم دعا کرد. وی درست شد. از ابراهیم و ساره بحلی خواست و مر ساره را گفت: «من روی و موی وی را بدیدم. «ها أجرک» گیر این کنیزک مزد تو» هاجر را به وی داد و هاجر خاصّ خازنۀ آن ملک بود، او را دوست داشتید و وی را هاجر ازآن گفتند.


س.ن: بخش دوم داستان رو به شرط حیات فردا ارسال می‌کنم.