قصۀ ابراهیم و ساره

چون ساره هاجر را به ابراهیم داد ابراهیم را از هاجر اسمعیل آمد. پسری لطیف و بزرگوار، ابراهیم در حبّ وی چنان ببود که از وی هیچ صبر نداشتی. پس ساره را رشک دریافت. ابراهیم را گفت: «من خود او را به تو دادم، بدان شرط که مرا رشک ننمایی. اکنون مرا درین رشک طاقت برسید. وی را از نزد من ببر که هاجر را و بچۀ او را نمی‌توانم دید.»

جبریل آمد و ابراهیم را بُراقی آورد. ایشان را بران نشاند و همی‌برد در بیابان تا به مکه رسید، فرمان آمد که ایشان را آنجا بنه و بازگرد. ابراهیم هاجر و اسمعیل را آنجا که زمزم است بنشاند و بازگشت. هاجر گفت: «ما را فا کی می‌سپاری که اینجا دیّار نیست.» ابراهیم گفت: «فا خدای می‌سپارم.» هاجر گفت: «حَسَبُنا اللهُ وَ نِعمَ الوَکیلُ». چون ابراهیم از دیدار ایشان غایب شد، این دعاها بگفت که درین سورت یاد کرده است.

هاجر پارگسکی آب داشت در مطهره‌ای و پارگکی سیر و شالی، شال را برشاخ درخت مغیلان افگند سایبانی بکرد اسمعیل را، و اسمعیل شیرخواره بود. ابراهیم می‌رفت با دل پرغم و چشم گریان و هرزمان باپس می‌نگریست و می‌گریست از نظر ایشان غایب شد. هاجر تنها آنجا می‌بود تا آبش برسید و از تشنگی شیرش باز ایستاد. زمانی بر صفا می‌شد، به هرسوی می‌نگریست و زمانی بر مروه، کس را نمی‌دید. بانزد اسمعیل می‌آمد. اسمعیل می‌گریست، پس خاموش ببود. پنداشت که هلاک شد. پس زمانی به هوش بازآمد و پای فرازمین می‌زد، چنانکه کار کودک خرد بود. خدای عالی جبریل را فرود تا پری بر زمین زد، آنجا که پای اسمعیل بود، چشمه‌ای آب پدید آمد. هاجر آنجا که بود، آوازی شنود که: «هین ای تشنه!» تا سه بار و کس را نمی‌دید. گفت: «تو کیستی که مرا آواز می‌دهی و من ترا نمی‌بینم؟» گفت: «بیا که خدای ترا آب پدید اورد.» وی بیامد آب دید گفت: «این کراست؟» ندا آمد که این تراست و اسمعیل، بخورید که هم طعامست و هم شراب.

آنگاه قومی از بنی جُرهُم سوی شام می‌شدند از راه بیفتادند در بادیه تشنگی بریشان غالب شد. از دور بنگریستند مرغان دیدند برآن موضوع پرواز می‌کردند. گفتند آب آنجاست. دو تن بفرستادند بیامدند، هاجر را دیدند و اسمعیل را، پرسیدند هاجر را که تو کی‌ای؟ قصّۀ خود بگفت و ایشان را آب داد، آب بخوردند. خوش بود یاران را خبر کردند، همه آنجا آمدند هاجر را گفتند: «اگر ما اینجا آییم با اهل و فرزندان، و چهارپایان اینجا آریم مقیم، مارا ازین آب نصیب کنی تا ما ترا از مال خویش نصیب کنیم؟» گفت کنم. ایشان برفتند و اهل و فرزندان و مواشی آنجا آوردند و هاجر را نکو می‌داشتند تا اسمعیل بزرگ شد. و هر سال ابراهیم از ساره دستوری خواستی به دیدار هاجر و اسمعیل آمدی. بر بُراق چنانکه در «وَ أتَّخِذوُا مِن مَقامِ ابراهیمَ مُصَلّی» گفته آمد.