- آقاگل
- شنبه ۲۷ ارديبهشت ۹۹
سورۀ یوسف
یک
سعدبن ابی وقّاص گوید: قرآن بر پیغامبر علیه السلام فرومیآمد در مکّه و پیغامبر صلّیالله علیه بر یاران میخواند. مگر ملالتی به طبع ایشان راه یافت. گفتند: «یا رسول الله لو قصَصتَ علینا.» چه بود اگر خدای تعالی سورتی فرستد که درآن سورت امرونهی نبود و درآن سورت قصهای بود که دلهای ما بدان بیاساید. خدای گفت عزَّوجلّش: «نَحنُ نَقصُّ عَلَیکَ أحسَنَ القَصَصِ» اینک قصۀ یوسف ترا برگوئیم تا تو بریشان خوانی.
دو
چون راحیل را مرگ آمد یوسف و بنیامین خرد بودند. برکنار خالت خویش لیّا بماندند. یعقوب را خواهری بود، نزدیک او آمد گفت: «یوسف را مادر نیست. او را بمن ده تا او را بپرورم.» یعقوب گفت: «من از این فرزند نشکیبم.» خواهر گفت: «من هرروز او را نزدیک تو آرم تا تو او را ببینی.» یعقوب او را به خواهر خویش سپرد، خواهر شباروزی یک بار یوسف بنزدیک یعقوب آوردی. چون یکچندی برآمد یعقوب از یوسف صبر نیافت، میخواست که شب و روز پیش او بودی. خواهر را گفت: «من نیز از این فرزند نمیشکیبم. او را وا من ده.» خواهر او را دوست میداشت و نمیخواست که او را با یعقوب دهد. سببی میجست تا او را بدان سبب نگاه دارد. و درآن روزگار شریعت او چنان بود که هرکه ازآنِ او کسی چیزی بدزدیدی و بردست او پدید آمدی، آنکس در حکم او آمدی، او را ببندگی میداشتی چنانکه خواستی. خواهر یعقوب کمری داشت در صندوقی، آن کمر را بیرون آورد، در زیر جامه برمیان یوسف بست. پس خبر درافگند که کمری داشتم ازآنِ اسحق علیهالسّلام، مرا یادگار و میراث بود. آن کمر را بدزدیدند. یوسف را به نزدیک یعقوب آورد و آن کمر را از هرجای میجست، نیافت. پیش یعقوب آمد، گفت: «یوسف را نیز بجویم.» یوسف را بجست، کمر از میان او باز کرد و با یعقوب گفت: «کمر با یوسف پدید آمد و امر تو از او برخاست و در حکم من آمد.» یوسف را به خانه برد.
چون خواهر یعقوب را وفات آمد، یعقوب او را به خانه بازآورد و یوسف را از همۀ فرزندان دوستر داشت. از پیش چشم خویش عایب نگذاشتی، شب او را نزدیک خویش خوابانیدی و دست خویش در زیر سر وی نهادی. برادران اورا حسد کردند.
یوسف به خواب دید: یازده ستاره و آفتاب و ماه او را سجده کردی. در اخبارست که یوسف علیالسلام دوبار خواب دید. اول بار بخواب دید که جایی نشسته بودی و قضیبی بدست داشتی، یوسف قضیب به زمین فروبردی، برادرانش همچنان عصاها به زمین فروبردندی، عصای یوسف ببالیدی تا ازهمۀ عصاها برگذشتی و شاخ برگ سبز پدید آمدی و دیگر عصاها در جنب آن مغمور گشتی. یوسف علیه السلام چون آن خواب بدید و بیدار گشت پدر را بگفت پیش برادران. پدر بانگ بروی زد که خاموش باش که خواب روز را حقیقتی نبود. چون برادرانش فراتر شدند، یعقوب علیه السلام با یوسف عتاب کرد که چرا خواب پیش برادران بگفتی، نگر آن دیگر خواب برادران را نگویی.
لیّا، خالۀ یوسف، خواب برادران را بگفت و ایشان زیرکان و دانایان بودند، گفتند: تعبیر این خواب آن بود که پسر راحیل برما پادشا گردد و ما اورا به جای بندگان باشیم و پیش از این یک دو خواب مانند این دیده است و او به علم و فصاحت و جمال و صورت برما بیشی دارد و پدر او را امروز بر سر ما برگزید، پیراهن و قضیب بدو داد. اگر او بماند، پای بگردن ما فروکند و برما پادشا شود. ما را تدبیر کار او باید کرد.
پ.ن: این یکی چند شبی ادامه دارد.