- آقاگل
- دوشنبه ۲۹ ارديبهشت ۹۹
قصۀ یوسف علیهالسلام-قسمت سوم
یک
روبیل قبالۀ بیع بنبشت: بسمالله ابراهیم. اینست که بخرید مالک بن ذُعر از فرزندان یعقوب اسرائیلالله، نامهایشان یاد کرد، خرید ازیشان غلام عبرانی نام وی یوسف قد و چهرۀ وی چنین به بیست درم عددی و جفت نعلین برسری. ایشان او را به مالک فروختند و امانت در گردن مالک کردند که وی را ازین زمین ببرد و در غل دارد و از پیش خویش غایب نگذارد که وی گریخت پایست. و وی را لباس درشت پوشاند و طعام کثیف خوراند. این بیع بکردند و گواه برگرفتند.
دو
چون یوسف را چشم برگور مادر افتاد خود را از سر اشتر درافگند و بروی برآن گور افتاده زارزار میگریست و میگفت: «ای مادر، سر از گور برکن تا فرزند خویش را بینی پلاسپوشیده و غُل بر گردن نهاده، برادران وی را از پدر جدا کرده و در چاه افگنده و به بندگی بفروخته و در بند کرده و خوار و اسیروار میبرند؛ پدرود باش ای مادر که نیز با تو نرسم.» همیگف و زارزار میگریست تا آن سیاه دور برسید، برنگریست یوسف را بر سر اشتر ندید. اشتر را بگذاشت و میدوید تا به سر گور راحیل یوسف را دید بروی برآن گور افتاده، همی لگدی برقفای او زد، سر برآورد طپانچه نیز برروی او زد. گفت خداوندان تو میگفتند که او گریزپای است، راست گفتند. وی را بخواری برگرفت و بر سر اشتر نشاند. یوسف همی به خون و اشک آغشته از دل پرحسرت و درد روی سوی آسمان کرد، به خدای تعالی بنالید. از نالۀ او فریشتگان بگریستند. جبریل آمد که مَگِری! که فریشتگان آسمان را بگریانیدی. صبر کن که صبر کلید فرج است و اگر خواهی این زمین را هماکنون زیروزبر گردانم برای تو. یوسف گفت: «نباید که به سبب من کسی را بد افتد.» همی در پیش کاروان پرّی برزمین زد، بادی و گردی سرخ برخاست، روز روشن چون شب تاریک گشت. کاروانیان همی متحیّر فروماندند. مالک گفت: «چه افتاد که من هرگز چنین ندیدهام. هم اکنون قیامت برخیزد، بنگرید تا کی جرمی کرده است بزرگ که این عقوبت آنست.» سیاه دررسید گفت: «یاسیّد، این جرم من کردهام که آن غلام عبرانی را بزدم، در آن وقت وی روی سوی آسمان کرد سختی گفت به عبرانی، ترسم که برما دعای بد کرد و این عذاب از آنست.» مالک گفت: «زود وی را به من آرید.» یوسف را بیاوردند. گفت: «یا یوسف، این غلام بد کرد و خطا کرد ترا بیجرمی بزد، اکنون ما را دریاب واگرنه همه هلاک شویم؛ اگر خواهی این غلام را قصاص کن و اگر خواهی عفو کن.» یوسف را گفت: «ما را از خدای تعالی بخواه و این غلام را قصاص کن» یوسف گفت: «من قصاص نخواهم که من از اهل بینیام که چون بریشان ستم کنند، در گذارند و چون با ایشان جفا کنند وفا کنند، من درگذاشتم.» یوسف علیهالسلام چون این سخن بگفت آن عذاب باز شد و جهان روشن گشت و کاروانیان برستند و برفتند.