قصۀ یوسف علیه‌السلام

یک

«وَ دَخَلَ مَعَهُ السِّجنَ فَتَیَانِ» در شدند با وی در زندان دو جوان: یکی ساقی ملک نام او شرهاقم و دیگر طبّاخ ملک نام وی شرهاکم. و گفته‌اند ساقی ملک نام او محلت و نام طباخ یونا.

ابن عباس گوید رضی‌الله عنه: سبب افتادن ایشان به زندان آن بود که ملک مدین دسیس فرستاد، یعنی جاسوس، به مصر و هزار دینار وی را داد تا وی ساقی ملک را بفریبد تا او را زهر دهد در شراب تا هلاک شود. چون دسیس بیامد و آن حال عرضه کرد بر ساقی قبول نکرد. چون از ساقی نومید شد طباخ را بگفت که خود خاص به تو آمده‌ام. این هزار دینار نقد بستان و زهر در طعام ملک کن و ملک مدین ضمان کرده که چون ولایت بگیرد ترا وزارت دهد. طباخ فریفته شد و قصد آن کرد که زهر در طعام کند تا ملک بخورد و هلاک شود. طعام پیش آورد ساقی بر سر ملک ایستاده بود، گفت: زهرست مخور. ملک مر طباخ را گفت: نخست تو بخور. نیارست خورد. بفرمود تا به سگ دادند، بخورد و بمرد. ملک ساقی و طباخ را هر دو به زندان کرد.

چون به زندان افتادند یوسف را دیدند در زندان با سیرت پیغامبران و شفقت و نصیحت و تواضع و احسان به جای اهل زندان، همه با وی الف گرفتند و وی خواب‌ها را تعبیر می‌کرد، همه صدق و صواب؛ و آن آن بود که جبریل علیه‌السلام نزد یوسف آمد در زندان گفت: دهان باز کن، باز کرد گوهر زرد در دهان وی اوگند. نور آن به دل او رسید، دل یوسف به تعبیر خواب‌ها گشاده شد. زندانیان او را چون چاکر و بنده گشتند به تعظیم و حرمت. زندان‌وان وی را گفت: یایوسف، من ترا سخت دوست دارم. حکم زندان سوی تو کردم. آن را که خواهی بدار و آن را که خواهی رها کن. یوسف گفت: مرا از دوستی مخلوقان بس. اول پدر مرا دوست داشت از دوستی پدر بود که برادران مرا حسد کردند و به چاه اوگندند. پس بفروختند تا به دست زلیخا افتادم، آنگاه زلیخا مرا بدوستی گرفت از دوستی او بود که به زندان افتادم. نخواهم دوستقی مخلوق، مرا دوستی خالق بس.

دو

پس یوسف مر ساقی را گفت: ملک را بگوی که مظلومی است در زندان مانده از پنج سال باز بی‌جرم، تا بود که در کار من نظر کند. پس دیو برآن ساقی فراموش کرد تا پس ازآن اند سال، یعنی هفت سال، دیگر بماند. جمله دوازده سال و آن استعانت مخلوق خطا بود. جبریل آمد و گفت: مرا می‌دانی؟ گفت: نورت با نور فریشتگان می‌ماند. گفت: من جبریل‌ام. ... پس جبریل به زمین اشارت کرد گفت: «انفَرِجی.» گشاده شو. زمین گشاده می‌شد و می‌شکافت تا آن صخره که زمین برو نهاده است پدید آمد. جبریل گفت: بنگر تا چی می‌بینی؟ گفت: موری می‌بینم برآن سنگ. گفت: نیز چه می‌بینی؟ گفت: طعامی در دهان دارد می‌خورد. گفت: خدای تعالی می‌گوید من موری را بی‌ روزی در میان سنگی فراموش نکرده‌ام. ترا بر پشت زمین فراموش کنم که تو کجایی و وقت خلاص تو کی است؟