پیشانوشت: چند روز آخر ماه رمضان را سمیرم بودم و دور از اینترنت‌بازی. به همین خاطر داستان حضرت یوسف (ع) نیمه‌کاره ماند. در دو، سه پست بعد تکمیلش می‌کنم تا بیش از این بد قول نشده باشم.

 

قصۀ یوسف علیه‌السلام

یک

ساقی به زندان آمد گفت: «ای صدیق، جواب ده ما را در تعبیر خواب که هفت گاو فربه از دریا برآید و هفت گاو دیگر لاغر پدید آید و آن گاوان فربه را بخورد، و نیز جواب ده در هفت خوشۀ سبز که پدید آید و هفت دیگر خشک برآن پیچیده آن را نیست کند، و ملک منتظر جواب توست تا چه گویی.» یوسف گفت: هفت سال کشت بسیار می‌کارید و آنگاه می‌دروید و همچنان در خوشه می‌گذارید مگر اندکی از آن می‌خورید، پس از آن بیاید فراخ سالی. و تعبیر آن هفت خوشۀ خشک تنگی سال‌هاست چنانکه در ترجمه گفته آمد. چون ساقی این بشنید خبر به ملک برد. ملک گفت: «به من آرید تا پیش من بگوید، که من او را بنوازم و خلعت‌ها دهم که چنین کس به زندان دریغ بود.» چون مژدگان آوردند بفرج و نجات و رسول آمد به بشارت، یوسف گفت: «یکبار بازگرد بنزد ملک تا بپرسد که چه بود آن زنان را که دست‌ها می‌بریدند؟» یوسف بدان تأنّی آن خواست معلوم گرداند ملک را بی‌ جرمی خویش تا چون وی را بیند وی را به چشم عظام(بزرگی) و اکرام نگرد نه به چشم اِجرام(گناهان) و انتقام. و ایشان چهل زن بودند نُه ازیشان در عشق یوسف بمرده بودند (و یکی را از اوَّل که چشمش برروی یوسف افتاد در ساعت جان بداد.) سی زن بمانده بودند. ملک ایشان را پیش خواند و ازیشان پرسید. گفتند: معاذالله که ما از وی بدی و عیبی ندیده‌ایم؛ بلکه بر وی بهتان گفتند تا وی را به زندان کردند به ظلم. زلیخا گفت: «اکنون حق پدید آمد و من از ملامت خلق ایمن شده‌ام. من درخواستم از وی تن وی را و یوسف از جملۀ راست‌گویان است که وی را هیچ جرمی نبود.»

دو

ملک گفت: «این هفت سال که فراخی سال باشد، در همۀ عالم باشد؟» گفت: بلی. گفت: «و این هفت سال که تنگی باشد همچنین؟» گفت: بلی. گفت: «درین هفت فراخ سال چکنیم؟» گفت: «بباید فرمود تا دشت و کوه و بیابان‌ها بکارند و غلّه‌ها همچنان در خوش‌ها بگذارند تا بماند و کاه آن ستوران را بود و حبوب آن مردم را.» ملک گفت: «آن همه غلّه‌ها در کدام جای توان نهاد؟» گفت: «دیواربست‌ها بباید کرد و پر از غله‌ها بباید نهاد و مهر باید کرد تا هفت سال دیگر را فرارسد و چنان گردد که از اطراف روی به مصر نهند بطلب غلّه و غلّه برابر زر گردد و همۀ انبارها که پر از غلّه باشد پر از زر و سیم و جواهر گردد و آن همه غلّه‌ها نگاه می‌باید داشت و به تقدیر به خلق می‌باید فروخت.» ملک گفت: «این را شمار کی تواند کرد که اگر همۀ مصر فراهم کنی شمار این نگاه نتوانند داشت.» یوسف گفت: «مرا نگاه‌وان کن بر خزاین زمین مصر که این جز به دست من برنیاید، خدای تعالی مرا خبر داده است.»

سه

و زلیخا را در آن هفت سال هرچه داشت همه برسید به نان خواستن افتاد، نابینا گشت در محنت روزگار. وقتی اندیشید که خود را فاراه(جلوی راه) یوسف باید افگند تا مگر نظری به وی نگرد. و یوسف علیه‌السلام عادت داشتی که هرهفته روزی برنشستی با صد هزار سوار آراسته از ارکان مملکت، گرد شهر مصر بگشتی تا اهل مصر وی را بدیدندی از دیدار وی زندگی و تازگی دریشان پدید آمدی. چون زلیخا قصد کرد که براه وی آید وی را گفتند: یوسف از تو رنج بسیار دیده است. مبادا که ترا ببیند آن حال‌ها با یاد آرد و ترا مکافات کند، ازین خوارتر گردی که هستی. زلیخا گفت: «من از کرم وی خبر دارم شما ندارید، مرا به فلان جای برید تا با وی سخن گویم.» وی را در محفّه(تخت روان مخصوص بیماران) نهادند و به سر راه بردند، چون یوسف در رسید، زلیخا ضعیف‌وار آواز داد که: «الحمدالله الَّذی جَعَلَ العبیدَ بطاعته مُلوکاً و الملوکَ بعِصیانه عَبیداً.» یوسف آن را بشنید، اسب باز داشت گفت: آن کیست؟ گفت: «منم زلیخا، آنکه ترا برکنار گرفتمی و موی ترا بشانه کردی و بدست خویش طعام در دهان تو نهادی و ترا بخوابانیدی و خود نخفتمی. تن و جان خود را فدای تو کردم در خدمت، امروز بدین حالم افتادم: از پس آن عزّ چنین ذلیل گشتم و از پس همه جوانی و کامرانی چنین ضعیف ببودم نابینا گشته و ناتوانا شده، بجای رحمت خلق تا کی برمن رحمت کند؛» همی گفت و می‌گریست. گفت: «چنین که حال منست که مَغبوط(کسی که دیگران به حال او غبطه بخورند) همۀ اهل مصر بودم، امروز مرحوم همۀ اهل مصر گشته‌ام.

یوسف زار بگریست و همچنان گریان بگذشت. کس به وی فرستاد گفت: «اگر بیوه‌ای ترا به زنی کنم، اگر شوهر داری ترا توانگری دهم.» زلیخا مر رسول را گفت: «خاموش، بر من خندستانی مکن. آن وقت که بازان جمال و عزّ بودم در من ننگریست، اکنون که پیر گشتم و ضعیف و درویش و نابینا و خوار در من کی رغبت کند؟ محال سخنی است.» دیگر بار یوسف با سر وی رسید وی را گفت: «رسول ما پیغام به تو رسانید؟» گفت: «ای ملک، بخدای ابراهیم که یک نگریستن به روی تو به من دوست‌تر از این جهان و هرچه درین جهان چیز است.» گفت: «ای عجب آن همه جمال تو بدل شد، عشق بدل نشد؟» زلیخا گفت: «ای ملک مصر، تازیانه بر سینۀ من نه تا عجایب بینی.» یوسف از سر عماری(کجاوه) سریِ تازیانه فروگذاشت بر سینۀ زلیخا نهاد تپش دل زلیخا بدست یوسف رسید، عجب بماند.

گفت: «حاجت خواه تا روا کنم.» گفت: «مرا به تو چهار حاجت است: توانایی و عزّ و جوانی و بینایی.» یوسف درآن فروماند، در آنکه جوانی و بینایی جز خدای کس نتواند داد. جبریل آمد گفت: «یا یوسف، آن ضعیفه را اومید دادی که حاجت خواه، اکنون چرا حاجت وی برنیاری؟» گفت: «یا جبریل، او چیزی می‌خواهد که مقدور من نیست چون جوانی و بینایی.» جبریل گفت: «آنچه توانی بده.» گفت: «توانم که او را مال دهم تا توانگر گردد و به زنی کنم تا عزیز گردد، اما جوانی و بینایی خدای را باید داد.» جبریل گفت: «آنچه توانی بکن و آنچه نتوانی از خدای بخواه تا بکند.» یوسف او را به زنی کرد و مملکت مصر سوی او کرد و دو رکعت نماز گزارد و نام مهین خدای عزّ و جلَّ بخواند. خدای جوانی و بینایی بدو باز داد. به دو چشم بینا شد و باز آن جمال اول گشت. یوسف بر وی شیفته و بی‌صبر گشت چنانکه در اول زلیخا بود. یوسف وی را گفت: «مرا چرا در آن روزگار چندان رنجه داشتی؟» گفت: «مرا ملامت مکن که خدای تعالی ترا این جمال بداده است و من زنی جوان و به ناز پرورده، با دل پرشادی و کامرانی، عجب مدار آنچه رفت از من و نیز آن وقت از مولا خبر نداشتم، اکنون وی را بشناختم و با وی انس گرفتم. تابان بود در دل جز دوستی او» چهار سال در حبالۀ(قید زناشویی) یوسف بماند و از وی دو پسر یافت: افراییم ابن یوسف و منشا بن یوسف.