خورشید آرام آرام غروب می کرد و هوا رو به تاریکی می رفت.تک و تنها در گوشه ای از پارک نشسته بود و به سرمای پیش رو فکر   می کرد.

سرما از از صورت و نوک دست ها و پاهای عقبیش شروع می شد و بعد تمام بدنش رو به کرختی می رفت و در آخر کار، به مغز استخوانش می رسید. و این تازه سر شب بود.

با این جال شب را بسیار دوست داشت، شب برای او معنای دیگری داشت، می توانست با آسودگی خاطر در دل شب سازش را بنوازد. بدون هیچ مزاحمتی.

اما سرما، این سرما! 

حتی سیم های نازک سازش هم یخ می زد و دیگر نوایی از آن ها بگوش نمی رسید.

 کم کمک باران نیز شروع به باریدن کرده بود و بر سرمای هوا می افزود.

پاها! دیگر حسشان نمی کرد، رطوبت به پوست بدنش نفوذ کرده بود و کرک های پاهای لاغر و نحیفش یخ زده بود. به اطراف نگاهی انداخت، دیگر کسی نبود. به زور خودش را به کنجی کشاند تا از بارش باران در امان باشد.

اما با این حال شب را دوست داشت، شب را و تنهایی های شبانه اش را. می توانست با آسودگی خاطر سازش را بنوازد. اما سرما سراسر وحودش را گرفته بود.

ولی باز هم دوست نداشت که تسلیم شود، تمام تلاشش را به کار گرفت تا بتواند سرما را از خودش دور کند و یک بار دیگر دست به سازش برود.

ناگاه گرمایی خاص از درونش شروع به جوشیدن کرد، تمام وجودش را فرا گرفت و به سرپنجه های دست و پاها رسید.

و آخرین نغمه های درونش را نواخت ...

جیر...

          جیر....

                      جیر....