کفِ جفت پا چسبیده به بخاری آرلوکس ده‌هزاری ـ که سابقا حرارتش از جیگر زلیخا بیشتر بود و لکن امروز از پی بیست سال مداومت و مجاهدت مستمر جهت گرمایش کانون خانواده، دیگه آتیشش قوتی نداره و فی‌الواقع بردا و سلاما ـ مشغول تورق و تفحص مقاله‌‌ اسلامی ندوشن بودم، که ناگهان نفیر و ناله زنگ خونه بلند شد. رفتیم دم در و دیدیم اونچه نباس می‌دیدیم: 
دختربچه ‌همسایه دوتا نون می‌خواست. صرفِ نون خواستن که نقلی نیست. همسایه واسه همسایه باس جون بده اصلا. لکن صحبت چیز دیگه‌ای‌ست. دختربچه‌ای که روروئکش همین باهار پارسال جمع شده، با یه کفش پاشنه بلند و مبالغ هنگفتی سرخاب سفیدآب، به خیال خودش در هیبت یه اَبَرداف، ابراز و اظهار وجود کرده... سوای وجوه ظاهری، طنازی و غمازیِ انحصاریِ زنان مشرقی، چنان در حرکات و سکناتش نمود داشت که ما تف تحیر انداختیم بر زمین و هرچی دو دوتا کردیم‌ و جوانب امور رو سنجیدیم، دیدیم این شیوه و عشوه ابدا مقتضای این سن و سال نیست... توی چشماش برق شرارت هِلِن هویدا بود. 
صدالبت سرتاسر این ثانیه‌ها سخن عارف عالی‌مقام ـ خرقانی ـ بیخ گوش‌مون آویزون بود و به‌مثابه‌ زنگوله‌ای تذکار می‌داد: 
هرکه بر این سرا آید نانش دهید و از ایمان و آرایش و ریخت و قیافه و کذا نپرسید. آن‌کس که در درگاه ایزدی به جان ارزد، بر خوان صدرالمتوهمین به نان نیرزد؟! ارزد نوکرتم. ارزد. 
لذاست که دویدیم و سه چاهار تا نون با ارائه‌ احترام آوردیم، لکن خواستیم از باب تنبیه و تمشیت، دوتا بخوابونیم پسِ گردنش و بگیم:
عموجون، آدم وقتی نون می‌خواد، صاف و ساده و استاندارد می‌ره می‌گه نون می‌خوام. ادا و اطوار نداره دیگه. تو که امروز تو سنین صغارت اینطوری، ای بسا فردا کانّه هلن اسباب تباهی دولت و ملتی بشی و آتیش فاجعه برافروزی... حالا هلن هم که نشدی، می‌شی یکی از این بانوانی که توی دانشگاه با پایین و بالا کردن فرکانس صدا در سنگر وجودی اساتید رسوب و رسوخ و رخنه می‌کنن و مملکت وجودشون رو فتح می‌کنن و از حل تمرین دو نمره‌ای، شیش نمره می‌گیرن و تاریخ امتحان پس و پیش می‌کنن و نهایتا با همین ترفندا، ماکس می‌شن و نمره رو نمودار نمی‌ره و ما می‌ریم به ورطه‌ مخوف تباهی.
لکن دیدیم بچه که این چیزا حالی‌اش نیست. از طرفی شانس هم نداریم. یکی بزنیم پس کله‌اش، صدتا دوربین زمینی و ماهواره‌ای عکس‌مون رو برمی‌داره و لاجرم به جرم و جور کودک‌آزاری و هتک و هدم مرزهای شریعت مبین اسلامی و اصول اولیه‌ انسانی، دهن‌مون رو آره. در حالی که داداشت پیش از ـ گلاب به روتون ـ آموختن جیشِ ارادی، مفهوم محرم و نامحرم رو یاد گرفته و براش نهادینه شده از همون دوران کهتری. 
القصه سپردیمش به امون خدا و برگشتیم خونه و دوباره کف جفت پا رو چسبوندیم به بخاری. لکن عمیقن فرورفتیم به فکر: 
افتراقات فکری، فرهنگی نسل دی‌روز و امروز. 
::
ساعت سه نصفه شب، آداپتور می‌کوبیدیم تو برق، ماریو رو به یه سرانجامی برسونیم و اون پرنسسه که بچه‌های محل می‌گفتن، بیبینیم. حالا اصلا طرف قَدِ یه بندانگشت بود و بقچه‌پیچ. لکن باز هم ما در اعماق وجودمون نادم بودیم که نباس به نامحرم نیگا می‌کردیم و چرا پرده‌های حیا رو دریدیم. صیغه توبه می‌خوندیم آقا.
حالا طرف خیره شده به زن مردم، به‌ش می‌گی عموجون کار خوبی نیست. اندکی غض بصر. باقالی میاد واسه ما نظریه زیبایی‌شناسی کانت و ارسطو میگه. درد ایناست.
بچه‌‌تر از حالا بودیم. پنج شیش سال و اینا. تو عروسیا آقام می‌گفتن برو زنونه مادرت رو صدا بزن بگو بیا. ما به غرورمون بر می‌خورد رفاقتی. عمرا نمی‌رفتیم. همه‌ وعده‌های فریبنده رو رد می‌کردیم. نقطه ضعف‌مون میکرو و ماریو بود. آقام می‌گفت برو مادرت رو صدا بزن، برات میکرو می‌خرم. می‌گفتم: اگر سگا رو در دست راست و میکرو رو با شیش‌تا فیلم سی‌و‌دو لب، در دست چپم بذارین، هیهات اگه این ننگ رو بپذیرم. حالا باس طرف رو با چَک و لگد از زنونه بندازی بیرون (اگه تفکیکی در کار باشه البت) که: عمو جون، خرسی شدی واسه خودت. قَدَّوی و پَهنوی دوتا و نیمِ الانِ ما.
از خود اول دبسّان تا خودِ خودِ دانش‌گاه، یه ضرب رفتیم. اصلا خونواده نفهمید ما کی بزرگ شدیم. خدا به سر شاهده یه دیکته به ما نگفتن. خودمون درس رو حفظ می‌کردیم. پطروس با اون عظمتش رو از بر بودیم. معلم سر کلاس، یه خط می‌گفت ما تا ته رفته بودیم.
حالا یه لشگر زرهی باس بشینن بچه رو کنترل کنن که یه املا بنویسه. همه درگیرن.
پیکان جوانانِ چل و دو گوجه‌ای فول‌اسپرت تو محل بود، تَسُرُّ الناظرین. عروس. ما اسم پیکان تو خونه نمی‌آوردیم که یه وخ خونواده نمی‌تونن ماشین بخرن، معذب نشن. حالا طرف تجدیدی شهریور رو پاس کرده می‌گه: پرادو می‌خوام. زهرمار و پرادو می‌خوام. پنداری توپ سه پوسّه‌اس.

عمده دعوای ما تو دهه‌ اول زندگی با آقام سر این بود که چایی رو با دو تا قند بخوریم یا سه تا. یا وقتی اتو می‌کشیم، دستمون رو بذاریم رو پریز و از برق بکشیم که پریز به فنا نره. راهنمایی، تو اوج بحران‌های بلوغ، روشن بودن کولر عمده چالشِ بین نسلی ما شد تا هم‌الان.
:: 
از شرق دور تا غرب وحشی، از زلاندنو تا اسکاندیناوی، شما از هر اهل دل عاقل بالغ باکرامتی بپرسی می‌گه پای بچه نباس زودتر از موعد به دنیای کثیف بزرگترا باز بشه. لکن حالا می‌بینی بچه چارساله تبلت دست گرفته و آخرین تحولات بازار بورس رو پی‌گیری می‌کنه و از سقوط ارز و افت اوراق بهادار و غیره به‌شدت ابراز تاسف می‌کنه و ایضن آه و ناله. من می‌دونم، شما هم می‌دونی که مسئله منحصر در بورس نیست و... بگذریم. 
مجموعه‌ای از این عوامل دست به دست هم داده تا فقیر هرچی در فقره‌ی خُلقیات و جزئیات و رفتار و کردار این نسل و نوگلان شکفته‌ این عصر ریزتر می‌شه، حتمیت و قطعیتش هم بیشتر بشه که: ما نه به دست آمریکا، نه اسرائیل، نه سبزا، نه ارزشی، نه ریزشی... که به دست این نسل نابود می‌شیم.
تمت.
::
احمد ملکوتی‌خواه، ماهنامه «سه‌نقطه»