- آقاگل
- پنجشنبه ۱ آبان ۹۳
قسمت اول
ساعت پنج کلاس دارم و با عجله آماده می شوم تا به سرویس های ساعت چهار برسم. ساعت چهار و پنج دقیقه است، پانزده دقیقه وقت دارم. با سرعت نور لباس می پوشم و از اتاق بیرون میزنم، ساعت چهار و پانزده دقیقه است. فقط پنج دقیقه وقت دارم که به درب پایین دانشگاه برسم. اما خیالم راحت است که اینجا ایران است و طبق روال هر روز حداقل حرکت اتبوس ها با پنج تا ده دقیقه تاخیر خواهد بود. ساعت چهار و بیست دقیقه است! تنها صد متر با درب فاصله دارم! با تعجب میبینم که اتوبوس ها به راه افتاده اند که بروند!!!
با شتاب تمام میدوم!
اما نه! فایده ای ندارد که ندارد.
جا مانده ام!!!
چند لحظه ای مات و مبهوت اطراف را می نگرم، بنری نظرم را جلب می کند:
"شب شعر باران- با حضور استاد هوشنگ مرادی کرمانی- تالار وحدت-ساعت شانزده"!!!!
گل از گلم می شکفد.
بار دیگر سراسیمه به راه می افتم، پیرمردی از کنارم میگذرد، چهره اش آشناست!
آدرس تالار را می خواهد. به او میگویم که "پدر جان همراه من بیا."
در بین راه چند کلمه ای بینمان رد و بدل می شود. پیرمرد خوب ، فهمیده و با تجربه ای به نظر میرسد!
به نزدیکی تالار که می رسیم جمعیت به طرف من و پیرمرد هجوم می آورد، دلیلش را نمی دانم، ترس برم داشته است!
پیرمرد لبخند زیبایی به من میزند و صمیمانه تشکر می کند. حال دیگر او را به جا می آورم!
او خود هوشنگ مرادی کرمانیست!!!
این بار بیش از پیش مبهوت شده ام...
دیگر فرصتی برای عذر خواهی پیدا نمی کنم، فقط پیرمرد را می بینم که در میان جمعیت گم شده است و من در میان جمعیت له می شوم!!!
قسمت دوم:
تالار غرق در جمعیت است، مجری حضور استاد را خوش آمد می گوید و از ایشان جهت شروع مراسم کسب اجازه می کند.
در ابتدا از آقای مجتبی احمدی دعوت می شود که به روی صحنه بیاید و شعری بخواند. خوب میشناسمش، طنز پردازی از خطه کرمان که چندی پیش در تلویزیون و برنامه قند پهلو نیز حاضر بود.
چهره اش بسیار دوست داشتنی است. در ابتدا شعری می خواند در مورد قصه های مجید:
"این سیاه این سپید کرمانی است
این هراس این امید کرمانیست
بنویس آی اصفهانی ها!
قصه های مجید کرمانی است."
و سپس شعر "سال هزار و چهار صد و چهاره" را می خوانند.
پس از ایشان دیگر دوستان دانشجو نیز شعر هایشان را می خوانند. این داستان ادامه می یابد تا زمان اذان.
پیرمرد به آرامی از جایش بلند می شود، با لبخندی که بر لب دارد باز به سمت من می آید که در همان ردیف جلویی نشسته ام.
- "جوون کجا می شود نماز خواند؟"
دیگر حضار با تعجب استاد را می نگرند و باز این منم که مات و مبهوت اطرافم را می نگرم!
قسمت سوم:
نوبت داستان خوانی پیرمرد است، با همان لبخند زیبا و چهره ای آرام از پله ها بالا می رود، سلام می کند و بعد شروع به صحبت کردن می کند.(به دلیل بهت نویسنده این قسمت از نوشته مخدوش شده است...)
پس از اتمام سخنرانی استاد حس می کنم که بیش از چهل کتاب را به طور فشرده خوانده ام!!!
حس زیبائیست و غیر قابل وصف!
جلسه که تمام می شود باز جمعیت به طرف استاد حجوم می آورند. من نیز از جا برمیخیزم و به طرف پیرمرد می روم. همه به دنبال این هستند که چند کلمه ای با استاد صحبت کنند و یا از او امضاء بگیرند. پیرمرد با بردباری تمام به سوال ها پاسخ می دهد و با تک تک بچه ها عکس یادگاری می اندازد.
ساعت تقریبا هشت شب است، جمعیت کم کم سالن را ترک کرده اند و فقط چند نفر اطراف استاد را گرفته اند. یک بار دیگر چشم هایمان در هم گره می خورد، و باز آن لبخند زیبا!
این بار کمی جرئت پیدا می کنم و پیش می روم، صمیمانه به استقبالم می آید و دستم را با دستان پینه بسته اش می فشارد.
مجال حرف زدن به من نمی دهد.
"خب جوون، ممنون که امشب نقش علائم راهنمایی را برای من بازی کردی"!
میخندد.
و این خنده آخرین چیزیست که از پیرمرد در خاطرم مانده است. و براستی بهترین هدیه ای بود که می توانستم از استاد بگیرم.
ای کاش باز هم فرصتی دست دهد تا به خدمت این استاد بزرگوار و پیرمرد دوست داشتنی برسم.
ای کاش...
س.ن: از آنجایی که مطلب فوق صرفا یک نوع اشتراک گذاری خاطره است پس دوستان اگر مشکل نگارشی و یا ویرایشی در متن مشاهده کردند بر ما ببخشایید.
در ضمن متاسفانه کمی کیفیت فایل صوتی پایین است.