آورده‌اند که روزی از روزها شیخنا (که خداوند نگهدارش باد) با جمعی از مریدان از کوچه‌ای بشد. در بین راه عبای شیخ به پاره‌سنگی گیر کرد و پاره همی شد. مریدان چون سر در جیب خیال فرو داشته بودند متوجه واقعه نشدندی و گمان بردند که‌این ازجمله فیوضات حضرت استادی است. پس یک‌به‌یک به تقلید عبای خود را جر دادندی و سعی بر این داشتند تا در این جر و واجری از رقیبان پیشی همی‌گیرند. شیخ چون این حالت در مریدان بدید سخت برآشفت: «که‌ای سفلگان! معلوم می‌شود که شمارا چه مرضی درافتاده؟ چرا با خود چنین کنید؟»

مریدان چون شیخ را در این احوالات بدیدند باز متعجب شدند که:

منظور شیخ به کیست؟ و حکمت سخنش در چیست؟

شیخ که مریدانش را بسیار پیاده دید! رو به آن‌ها نمود و فریاد برآورد که خاک‌برسرتان (البته منظور شیخ خاک پاک و تصفیه‌شده بوده است- توضیح از بنده نگارنده)!!!

عبایتان را چرا می‌درید؟

یکی از مریدان که از دیگران بسی پیاده‌تر بود و عبایش را تا انتها دریده بود! رو به شیخ کرد و گفت: «یا شیخ، ما گمان بردیم که مد روز است و شما از قصد با عبایتان چنین نموده‌اید! پس گفتیم ما نیز که به‌حق در همه احوالات پیرو و مرید شماییم چنین کنیم. تا خوش آید شیخنا را!»

شیخ چون این شنید از دست بشد، نعره برآورد، رو به بیابان گذاشت و دگر تا عمر داشت گرد مریدان نیامد....


آقاگل

زمستان 93