- آقاگل
- چهارشنبه ۲ ارديبهشت ۹۴
و آورده اند که جامی در مجلسی شعر همی خواند و غزل زیر بسرود:
بس که در جان نزار و چشم بیدارم تویی
هر که پیدا میشود از دور، پندارم تویی
آنکه جان میبازد و سر در نمیآری، منم
وانکه خون میریزد و سر بر نمیآرم، تویی
بر نمیداری به هیچم بر سر بازار وصل
خود فروشی بین که میگویم خریدارم تویی
گر تلف شد جان چه باک، این بس که جانانِ منی
ور زکف شد دل، چه غم، این بس که دلدارم تویی...
از قضا یکی از سفلگان آن زمان روی به شیخ کرد و گفت یا شیخ، حال آمدیم و استری از آنجا بگذشت!
شیخ به یک اشاره دهان مرد بدوخت و در پاسخ مردک گزافه گوی گفت:
باز پندارم تویی