س.ن: کتابی برای دوستانی که می خواهند بشناسند بزرگ مردی از دیار نور را، به غایت زیبا و دوست داشتنی.

( این کتاب به شدت برای دوستان زیر هجده سال سفارش می شود.)


" ..نفت ما می رود، گندم ما می رود، مروارید ما می رود، طلای ما، فیروزه ی ما، فرش ما، ابریشم ما، خون ما...همه می رود... و من دیگر جز همین آه و ناله که می کنم، فریادهای کوتاه که می کشم، اعتراض ها که می کنم، نمایش ها که می دهم، و خرده سنگ ها که به سینه می زنم کاری از دستم بر نمی آید، سید جوان! گوش کنید و فراموش نکنید! حال دیگر برازنده ی مدرس است که شهید شود، نه آنکه خرده خرده حقیر شود و در کنج یک روستا، بی صدا بمیرد... شما که می گویید مدرس، بار مسئو لیت هایش را زمین گذاشته است، جواب مرا بشنوید! قبول! بنده زمین گذاشته ام، دیگر نمی کشم، این بار، حریف تازه نفس می طلبد؛ و شما آقا روح الله عزیز که با این نگاه خطرناکتان،  این بیان مؤثرتان، این قدرت تحلیلتان، این جوانی و توانمند ی تان و این بی پروایی بی نظیرتان، طلاب را در یک نشست مغلوب و مجذوب خود می کنید، بردارید این بار را از زمین! بردارید به دوش بکشید، رنج بکشید، عذاب بکشید، خون بخورید، شلاق بخورید، زخم بخورید، و کار را، یعنی بار را به منزل برسانید. خدا نگهدارتان باشد. امروز دیگر دل و دماغ حرف زدن ندارم، شما هم ندارید، دائم دعایتان می کنم، از خدا می خواهم که پشت و پناهتان باشد.

حدود یک ماه پس از این دیدار آقای مدرس را در همان کوچه ی تنگ که به کلبه ی محقرش می رسید، سه آدم کش تازه کار رضاخانی در میان گرفتند و به گلوله بستند... "


دنبال کنید