یک داستان خوب از یک دوست خوب و دیگر هیچ.

... صدای بال زدن بیدارم می کند. چشم می گشایم. با حیرت به مرغ آبشاری که لب پنجره نشسته است می نگرم. بی حرکت، سرش را کج کرده و به من خیره شده. تیره ی پشتم به لرزه می افتد. راهنمای دنیای زیرین. مرغ از عمق جانش آوازی کوتاه می خواند. آوازی که انگار از کودکی منتظر شنیدنش بوده ام. آوازی که گویی زاده شده ام تا آن را بشنوم...

دروازه دوزخ

.
 محمد مهدی سیاهکالی