خدا نسیب ( شاید هم نثیب؟ یا نصیب!) گرگ بیابون نکنه...

باری، پای این لبتاب همایونیمان نشسته بودیم که به یک باره دنیا برای لبتاب گرامی آبی و برای بنده حقیر به کلی تیره و تار شد...

لعنت بر هرچه کامپیوتر و دنیای صفر و یکی است....

از صفر و یک ملولم و چرتکه ام آرزوست....

خوش به حال دوران قدیم.

روزها با خودم کلنجار می روم که ای کاش می شد حتی یک گوش نداشت و در دوران میرزا کوچک خان بود....

سوار بر یک مادیون سپید و تفنگی دسته نقره....

تفنگ دسته نقرم را فروختم

برا یارم قبای ترمه دوختم...

فرستادم برایش پست فرستاد.....

تفنگ دسته نقره داد و بی داد....

..

یا این:

چهار سوار از تنگ در اومد چهار تفنگ بر دوش....


س.ن: مقطعیه خوب می شم می دونم! روزایی که اعصاب ندارم شر و ور زیاد می گم خدا به داد اطرافیانم برسه.!!!