ساعتی از ظهر می گذرد که پدر گرامی مان آیند و باز قصه تکراری بیماری پدر بزرگ جانمان. اصلا هر وقت می گوید بیا برویم خانه شان بدنم شل می شود، دست و دلم می لرزد. می شکنم. فرو می ریزم. له می شوم. ( دریغ و درد از عمرم.... – آهنگ ) می شوم همان پسرک چند ساله شاگرد مغازه نجاری اش. کودکی بازیگوش بین چوب و تخته و پدربزرگی که عرق از گریبانش سرازیر شده و میخی را با شدت تمام در چوبی فرو می کند. می شوم پسرکی که روزهایی که پیرمرد نبود دلش می گرفت ( با تو وفا کردم تا به تنم جان بود - آهنگ) و تا شب از خانه بیرون نمی رفت تا پدر بزرگش برگردد. می شوم پسرکی که از دستانش( گل سنگم گل سنگم چی بگم از دل تنگم - آهنگ) بیسکویت ساقه طلایی همیشگی اش را می قاپد و فرار می کند...

میشوم پسرکی که چون پدر بزرگش مزد پنجاه تومانی روزانه اش را ندارد که بدهد ( بی تو پرپر می شم دوروزه - آهنگ) تا یک هفته مغازه اش نمی رود تا پیرمرد این روزها کمر خم کند و ببوسدش و بقلی گردو به او هدیه کند!

می شوم پسرکی با یک بقل خاطره گرد گرفته ( نتابی سردم و بی رنگم - آهنگ) از پیرمرد نجار و دلم می گیرد و اشک ها امانم را می برد...

می شوم پسرکی که تاب دیدن ناتوانی یک پیرمرد را ندارد و همین است که وقتی پیرمرد تلاش می کند برای رسیدن به لیوان آب آن طرف اتاق سکوت می کند خودش را به خواب می زند ( مثل آفتاب اگه بر من نتابی - آهنگ) تا پیرمرد باورش بشود هنوز هم می یتواند از پس کارهایش برآید و وقتی پیرمرد لیوان آب را سر می کشد، خدایا چه لذتی بیشتر از این! باز می شوم همان پسرک شیطان در مغازه اش! بالا پایین می پرم با تکه ای چوب و یک سوهان شمشیر می سازم می افتم به جان بدی ها! و بعد خودم بد می شوم، اینقدر بد که فریاد کودک همسابه به هوا می رود و صدای گریه اش..... و بعد حتما کتک خوردن از دست پدر و بعدهم پدر بزرگ و بعد گریه ها و حق حق های ناتمام کودکانه ام همراه با یک حس لذت دوست داشتنی که حق کودک همسایه را کف دستش گذاشته ام....

خدایا شکر به خاطر سلامتی ات....

آقاگل