- آقاگل
- پنجشنبه ۱۶ مهر ۹۴
تو این جند وقته بیش از هرچیزی به کودک درونم ظلم شد، اینقدر کم محلی بهش شده بود که امروز وقتی دیدمش دلم بحالش سوخت.ه شدت لاغر شده بود ، کز کرده بود کنج دیوار و زانو غم بقل گرفته بود. رفتم و کنارش زانو زدم و نشستم. یک غم خاصی رو توی چشماش می شد دید. انگار کمی گریه کرده بود. دستی به موهای فرفریش کشیدم.
"سلام نوش آذر گل گلاب.
چطوری؟
نبینم زانو غم بغل گرفته باشی پسر؟"
- ولم کن، برو پی کارت. نمیخوام دیگه...
+چته گل پسر چرا گریه می کنی؟
بغلش می کنم، بدنش به قدری کوچیک و نحیف شده که انگار یک عروسک توی بقلمه، دستاش سرد سرده و حتی نای بلند شدن هم نداره.
+ پسرکم؟ با بابایی قهری؟ بابایی دوست داره عزیز دلم. تا وقتی من هستم نباید غصه بخوری گلکم.
سرش رو میبوسم و محکم تو بغلم نگهش می دارم و موهای فرفریش رو نوازش می کنم. بی اختیار شروع می کنم به اشک ریختن. یه نگاهم به اونه و نگاه دیگه ام به قاب عکس روبرو. قاب عکسی که این روزها بدجور کدر و بدرنگ شده. انگاری یک نفر به عمد یک سطل رنگ رو پاشیده روی بوم زندگیم. اون قبلنا خیلی دوستش داشتم عاشقش بودم اصلا گذاشته بودمش جلوی روم که همیشه ببینمش اما این روزها هر وقت می بینمش حالم بهم میخوره ازش،دلم میخواد آتیشش بزنم . زیر پا لهش کنم و با قیچی حسابی از خجالتش....
با خودم می گم "لعنت به این زندگی کثیف! لعنت...."
-بابایی؟
-بابایی؟!
-بابا جون؟
-بابایی!
یکباره انگار از درون آتیش می گیرم، چشم هام به شدت می سوزه.
نوش آذره که نشسته روبروم و هاج و واج نگاهم می کنه.
+بله باباجون؟
-چرا گریه کردی باز؟ به خاطر من بود؟
+نه پسرگلم. تو آدم بزرگارو نمیشناسی. اینجوری نگاهشون نکن دلشون کوچیکه. درسته بعضی وقتا گند دماغ میشن درسته بعضی وقتا از کوره در می رن، بعضی وقتا دروغ می گند و به خاطر یه چیز کوچیک دعوا و جر و بحثشون می شه. ولی دلشون کوچیکه. اینقدر کوچیک که اشکاشون دیگه توش جا نمی شه و میزنه بیرون! ما آدم بزرگا خیلی عجیب غریب هستیم...
آه...
+ دوست دارم پسرکم. بیا بقل بابایی.
باید بودید و قیافه عجیب و غریبش رو می دیدید. یک جوری بهم خیره شده بود انگاری موجود فضایی دیده. دوباره محکم بغلش کردم و دستی به موهاش کشیدم.
+یه بوس بده بابا، میخوای بریم پارک؟
-آره بریم، راستی یادته گفتی اگه بچه خوبی باشی برات بستنی پیچ پیچی میخرم؟
+ آره بابایی، بیا بریم پارک. هم بستنی می خرم برات هم کلی باهم بازی می کنیم. قربون پسر گلم.
باز توی فکر فرو رفتم، چرا اینطوری شد؟ چه حلقه ای این وسط گم شد؟ چرا این روزا زندگی بی اهمیت شده برام ، چرا حوصله کودک درونم رو نداشتم؟ کاش یه روزی توی تقویم به اسم کودک درون داشتیم....
.
شاید به مناسبت روز جهانی کودک،
تقدیم به همه آدم بزرگا وقتی که کودک بودند...
.
س.ن: بعد از اینکه پست رو نیمه نوشت رها کردم سری به حافظ زدم، این بیت اومد: