روز سه شنبه هفته پیش بود که اطلاع دادند شنبه امتحان هست و بخواهی نخواهی باید کرمان باشی.

و سفرمون از روز جمعه عصر شروع شد.

یک رفت و برگشت 24ساعته اون هم با من چغر (شایم چقر!) بد اتبوس! که حتی پلک هام توی اتبوس به هم نمیاد.

حالا تصور کنید سر صبح هنوز نگهبان محترم کرکره دانشکده رو بالا نداده بود که با قیافه بنده مواجه شد. قیافه ای پریشان و مشوش، کوله ای بر پشت، کاپشنی در دست، موهایی ژولیده (و چه بسا پولیده! حتی) و چشمانی که از درد بی خوابی پف کرده و قرمز شده بود.

حالا کارت دانشجویی هم نداریم که نداریم!

یک نگاهی می اندازد و از بالا به پایین وراندازم می کند.

-بله؟

-خسته نباشید. (به این امید بودم که با همین جمله قضیه ختم به خیر شود.)

- همچنین. کارت دانشجویی لطفا

- (در حالی که سوت می زنم و اسرار دارم که وارد شوم) همراهم نیست متاسفانه.

- دانشجویید؟ تاحالا ندیدمتون؟

-دل به دل راه داره!

گویی اسم شب را گفته ام! آن چهره عبوس و زمخت در کسری از ثانیه به یک چهره خندان تبدیل می شود.


صحنه دوم سر جلسه امتحان:

بچه ها یک به یک تسلیت می گویند و تا جایی که اسلام دست و پایمان را نبسته باشد دست و روبوسی می کنیم! نشسته ایم و منتظر که استاد گرام وارد می شود. و باز همان قضیه قیافه و پریشان حالی این بنده نگارنده.

- شماهم سمینار داشتید؟

-بله استاد. 

- مطمئنید؟ من چهره شمارو به خاطر نمیارم؟ (سه تا درس با ایشون داشتم! دست بر قضا دوتاش رو ماکس شدما! بماند.)

یک نگاه عاقل اندر صفیه استادمئابانه و دست آخار دستور صادره از جانب ایشون!

-پاشو برو اون جلو بشین! (در کل دوران دانشجویی هیچ وقت تقلب نکردم! هیچ وقت. بنا به دلایلی مشخص.)


از قضیه نهار خوردن و دیدار حضرت استادی گرام و رفتن به کتابخونه و سرکی به خوابگاه کشیدن که بگزریم میرسیم به الآن که این بنده نگارنده دارم می نگاریم! (جمله بندی رو حال کنین خدایی!) و میرسیم به ادامه ماجرا که این بنده نگارنده ساعتی دیگه باز سوار بر اتبوس در دل شب باید قدم بزنم و پاسداری بدم! و خدا خدا کنم مآمورین گشت بین راه با آن سگ های مخوف وحشت آورشون وسط راه از اتوبوس پیاده ام نکنند که یقینا یا کار دست آن ها خواهم داد و یا خودم.!

همه این ها بهه کنار فقط به روز یکشنبه فکر می کنم! آخ که خوابم میادا!



(خیلی وقت بود خاطره ننوشته بودم. :) )