ساعت یازده و سی دقیقه بود تقریبا یکی از دوستان اندر فضای مجازی رو به این بنده نگارنده نمود و گفت: آقاگل!

متنی خواهم با این مضمون که "شخصی ادعا دارد که در کاری با تجربه است و دیگران او را از آن کار نهی می کنند و آن شخص گوش نداده و سرانجام شکست میخورد! و شایع می شود!"

و گفت الآن داستان بساز! 

ما نیز گفتیم چشم هزارتومن می شود در دو قسط کارت به کارت کن!

ساعت دوازده نیمه شب بود که کار به اتمام رسیده و چنین شد!:


و آورده اند که روزی شیخ با جمعی از مریدان از دیاری گذر همی کرد، از قضا در آن حوالی جمعی به گرد دیوار فرو ریخته ای گرد آمده بودند، شیخ چون این صحنه بدید به میان جمع شدی و از احوالاتشان بپرسید و چنین پاسخ یافت که این دیوار را چین نام بوده و تا ثریا همی رود و از قضا با بادی فرو ریخته و این جمع که همگی بنایان زبر دست بودندی حال مانده اند که با این دیوار خراب چه کنند؟

چون صحبت به اینجا رسید یکی از مریدان سر برآورده و بانگ برداشتی که یا شیخ من را در دیار خود معمار نامند و دانم که چگونه این دیوار را بنا کنم که دگر هرگز فرو نریزد!

بنایان چون این سخن شنیدندی ناله ها و فغان ها راه انداختندی و راه را برای جناب معمار باز نمودندی! 

شیخ چون این سخن مرید را بشنید و از آنجا که از احوالات مرید به خوبی آگاه بودی که بیشترین تلاش مرید در امر ساختمان همان ساخت لانه برای گنجشگکان بودی شروع به شماتت مرید و بنایان نمود که از قضا چون سرما خورده بودی صدایش را کس نشنیدی! 

القصه معمار خشت اول دیوار را بنا نهاد و دگر بنایان  او را یاری رسانیدند و شیخ بخت برگشته چهارچشم دیوار را نگاه می نمود که دارد کج می رود و جامه ها می درید که صدایش را کس بشنود و هیهات که کسی نشنید!

و چهل شبانه روز ساخت دیوار به طول انجامید، چون بنایان از کار فارغ شدند و به کنار بیامدند شیخ را بدیدند که در پای دیوار از هوش رفته و دیوار را که تا ثریا کج همی رفته!


س.ن: خودم به خوبی میدانم داستان چفت و بست درست ندارد :/

ولی دوستش دارم :)