ماجرا از یک محبت پدرانه و یک لیوان چایی شروع شد. ساعت 12 شب بود که پدرجان میرفتند تا برای خواب آماده شوند و از روی محبتشان ته مانده چای داخل فلاسک را در لیوان همایونی ما ریخته و همراه با دو حبه قند تقدیممان کردند. خب تصور کنید پدرتان برایتان چایی بیاورد، قطعا از این خوبتر نمی تواند باشد! این بنده نگارنده هم از هول همان حلیم در دیگ افتاده و با یک حبه قند لیوان چایی را داغ و داغ در حلقوم همایونی ریخته و تمام! و دست آخر آن یکی قند باقیمانده را در ته لیوان انداخته و به دیدن ادامه فیلم مشغول شدم. القصه تقریبا یک ساعتی از فردا سپری شده بود که خواب بر ما چیره گشت!  
باری، لبتاب همایونی را شات داون(همان خواموش برادر حداد و دوستان) نموده لیوان همایونیمان را برداشته از آب پر کرده و یک نفس تا انتها نوشیدیدم! که چشمتان روز بد نبیند! یک تلخی گس مانند که میتوانم بگویم طعمش شبیه باروت نم خورده بود تمام وجودمان را در بر گرفت! :/ 
در کسری از ثانیه کلیه وقایع یک ساعت گذشته را در عقلک جانمان تحلیل کرده و دست آخر یادمان افتاد که " ای وای بر من! از حبه قند ته لیوان غافل شده بودیم!" 
و به راستی مورچگکان چقدر بد طعم هستند! بیچاره مورچه خوارها دلم برایشان کباب شد...!