چند صباحی بود که بنا به عادت شب ها با "ابزاریات"! صهیونیستی محشور بودیم و شیشه آب عمر عزیزمان را پای سایت های  استکباری و گاه ضد استکباری ( همچون وبلاگ خودمان) می ریختیم.
 از قضا امروز از آنجایی که ساعاتی از اذان ظهر!!! نیز گذشته بود که به زور دوستان از خواب ناز! برخواستیم، با خود عهد کردیم که  امشب پای بر روی قلاده سگ نفس گذاشته و دور تمامی وسایل الکترونیکیه را قلم بگیریم!
  باری، تا عصر خود را با کارهای روزمره سرگرم نمودیم و گهگاه نیز گریزی به جزوات درسی زدیم البته!!!
 پس از شام بود که این سگ وادریده نفس مجددا بنای ناسازگاری و واق واق را گذاشته و دمی ساکت ننشست! اما باز ما محلش  نگذاشته و پایمان را محکمتر فشردیم!؟!
 و برای اینک خود را سرگرم سازیم کتابی را در دست گرفته، فلاسک چای را در پیش پا نهاده و مشغول مطالعه شدیم. کتاب گزیده ای بود از آثار محد علی جمالزاده عزیز که اگر چه برای چندمین بار میخواندیمش اما باز به همان اندازه گرم و دلچسب بود. که اگر  براستی به غیر از این می بود در همان دقایق اولیه کاسه صبرمان لبریز می شد و باز این سگ نا اهل زنجیر می ترکاند و باز...
 باری! چند ساعتی را همین طور گذراندیم و بسی خوشحال بودیم که دماغ این سگ را بالاخره به خاک کشانده و نشانده و پیروز گشته ایم!!!
 غرق در همین افکار شیرین بودیم که ناگاه صدایی از سمت گوشیمان به هوا رفت!(اساسا تمام مشکلات ما و هر آنچه میکشیم از  دست همین تکنولوژیست!). یکی از دوستان گرمابه و گلستان بود که گویا باز کارش جایی گیر بوده و یاد ما کرده بود!
 "سلام. چه خبرا مهندس؟ فایل .... رو داری الآن برام بفرستی"
 مانده بودیم که چه بکنیم؟ یا باید تسلیم نفس شده و امشب را هم مجال قدرت نمایی به این سگ وا دریده می دادیم! و یا باید چشم ها را بسته و پیامک رفیق شفیقمان را ندید می  گرفتیم و به قول دوستان یابو آب می دادیم!!!
 در همین هین که این سگ بی نوا پیاپی واق واق می فرمود و "عقلک" مان برسرش داد و بی داد می نمود! تصمیم گرفتیم محکمه به پیش حضرت حافظ ببریم تا بلکه نکته ای  گوید و در کار کند!!

 از قضا این بیت آمد:
" مگو دیگر که حافظ نکته دانست                 که ما دیدیم و محکم جاهلی بود!"
...
 هیچ دیگر
 احتمالا خود ادامه ماجرا را بتوانید حدث بزنید.
 حال هم سگ خیره سر همچو بزغاله ای بالا و پایین می پرد و عقلک بی نوایمان در کنجی خزیده و سر بر نمی آورد!!!

 امشب که گذشت اما من آخر این سگ وادریده را به جای خودش می نشانم!

 "یک روز سرد و گرم پاییزی در کرمان"
 آقاگل


                            حافظ