- آقاگل
- سه شنبه ۶ بهمن ۹۴
عشقت به دلم در آمد و شاد برفت
باز آمد و رخت خویش بنهاد برفت
گفتم ز تکلف دو سه روزی بنشین.
بنشست و کنون رفتنش از یاد برفت.
"مولوی"
دیشب خیر سرمان خواستیم مثل بچه آدم زودتر به بستر رفته و بخوابیم! از قضا همین که سرمان را بر روی بالشتکمان رفت این عقلک دیوانه انگار دچار جنون آنی شده باشد! شروع کرد به مرور همه خاطرات و اتفاقات گذشته مان! و اندرونمان پر شد از فکر و خیال...
دو ساعت تمام تلاش و کوشش نمودیم که پلک بر هم بگذاریم! و این عقلک جانمان مقاومت می نمود و از آنطرف نورون ها را مأمور میکرد که به چشمانمان پیغام برسانند که ننگ بر شما باد اگر بخوابید!!!
باری، وقتی دیدیم تلاشمان بیهوده است و خوابی در کار نیست سر در گریبان فضای مجازی فرو برده و با گوشی همایونیمان به نت وصل شده و تمام سعی و تلاشمان را به کار گرفتیم که شعر بالا را همراه با تصویری به اشتراک بگذاریم! و هیهات و فلک از دست این بیان! سه بار یک متن را نوشتیم و هر سه بارش بر روی دکمه ذخیره و بازگشت کلیک نمودیم و عین هر سه بار متن مان نمیدانم کجا رفت!!!! از این روی است که شاعر گرانقدر می فرماید "تو روحت بیان!" (شایعه است در بلاگفا اگر بنویسید تو روحت بلاگفا سریع السیر پستتان حذف می شود!)
هشتگ این بود داستان دیشبمان.
در مورد شعر هم همان دیشب که بیخوابی به سرمان زده بود و داشتیم آهنگ گوش می دادیم همایون جان شجریان میخواندند :)