دیروز همزمان با حماسه سیاسی ملت این بنده نگارنده بنا به قولی که خدمت حضرت استادی داده بودیم عازم دیار کریمان شدیم! ساعت حدود پنج عصر بود که شهر خودمان را به مقصد اصفهان ترک کردیم و پس از ان مسافرتی 10ساعته را از اصفهان به مقصد کرمان پیش گرفتیم!

فضای اتوبوس بخصوص زمانی که مسیر های طولانی تری در پیش دارید شبیه یک جامعه انسانی کوچک هست چیزی که من اسمش را یک شهر اتوبوسی می گذارم.

باری، یکی از عشقولانه ترین سفرهایی بود که داشتم! البته این بنده نگارنده صرفا دانای کل این داستان هستم و قهرمانان داستان زن و شوهری بودند با طفلی که شاید به زور سنش به یک سال می رسید. صندلی کنار دست من بودند، مادر و پدری جوان که شاید هم سن و سال های این بنده نگارنده بودند. طفل از همان ابتدای سفر در خواب بود. تا میانه های راه، ساعت از نیمه شب گذشته بود که طفل دوست داشتنی سفر از خوابخوش برخواسته و ندای اوه اوه (صدای گریه!-توضیح از بنده نگارنده) سر بداد! و این در  مادر که بخوبی مشهود بود تجربه ای در امر بچه داری ندارند! هر کاری می کردند تا بچه شان آرام گیرد! ازشیر خشک و تعویض پوشک بچه در وسط اتوبوس گرفته تا آخرین راهکار پدرانه! که الحق دوست داشتنی ترین خاطره سفرم بود!

پدرجان که بیقراری طفل و درماندگی خود را در آرام کردن وی دید کت خود را از تن در آورده و گره محکمی به آن زد! یک طرف دست جناب پدرجان و طرف دیگر به دست مادر گرام! و طفل داستان در میان ^___^

 پدر در رکاب اتوبوس (رکاب قسمتی در میانه اتوبوس که در دارد!) و مادر در میانه اتوبوس و طفلی که با این حرکت به آرامی به خواب رفت! ^___^

چقدر این صحنه را دوست داشتم، و چقدر تا خود صبح به این مهر و محبت پدرانه و مادرانه فکر کردم، و به اینکه گاه خردی از یاد میبریم و درشتی میکنیم...

.

س.ن:

حال بعد از روزی که در کرمان سپری شد، بار دیگر عازم اصفهانم و از آنجا پیش به سوی شهر کاشان! و دیدار با فرزند معنوی و تنی چند از دوستان دوران کارشناسیمان.

:)

تا امشب در این شهر کوچک اتوبوسی چه پیش آید.