هشدار! خطر اسپویل شدن


مستر نو بادی یا همان آقای هیچ کس، فیلمی به کارگردانی جاکو ون دورمال، که در سال 2009 در فرانسه ساخته و منتشر شد. و مطابق با آنچه از فیلم‌های فرانسوی انتظار می‌رود فیلمی پیچیده و فلسفی است. فیلم داستان مردی است 118ساله به نام نیمو ( و شاید کودکی 9ساله!) که آخرین نسل از انسان‌های میرا پس از رسیدن به جاودانگی می‌باشد! شروع فیلم آنگونه است که در ابتدا تصور می‌کنید این نیموی پیر است که دارد گذشته خود را به یاد می‌آورد! گذشته‌ای که با شروع طلاق پدر و مادرش آغاز می‌شود. سکانسی که در ایستگاه قطار به نمایش در می‌آید. مادر تصمیم دارد به شهر دیگر برود و پسرکی 9ساله ای که مردد است در ماندن با پدر! و یا دویدن به سمت قطار! و همراه شدن با مادر (خطوط ریل نمادی برای انتخاب! و نام ایستگاه "فرصت یا شانس" است( chance) فرصتی برای یک انتخاب!)

جالب آنکه در آخر فیلم متوجه می‌شوید ابتدا و شروع فیلم در واقع این صحنه است! و این زندگی نیموی کوچک است که دارد به نمایش در می‌آید! و نه خاطرات پیرمردی 118ساله! فیلم درخت زندگانی نیموی 9ساله است همراه با تمامی انتخاب‌ها و مسیرهای پیش رویش که در سنین 9سالگی 15سالگی 34سالگی و 118سالگی‌اش در یک روایت غیر خطی به نمایش در می‌آید.

مسیرهایی که هرکدام می‌تواند آینده دیگری را برای او رقم بزند. آینده‌ ای که به گفته نیموی118 ساله

"همه‌ی مسیرها؛ مسیر درست بودند، هرچیزی می تونه هرچیز دیگه ای باشه! و باز هم در همه جهات معقول و واقعی و منطقی باشه"

در دل فیلم به مسائل علمی بسیاری نیز اشاره می‌شود. از اثر پروانه ای یا همان نظریه آشوب (حرکت بال‌های یک پروانه می‌تواند موجب دگرگونی‌های قابل توجهی در جریان آب و هوایی جهان شود و حتی طوفان ایجاد کند!) و اشاره به اصل آنتروپی (جهان بعد از انفجار اولیه تمایل به بی نظمی دارد. ولی با نگاه دقیق تر متوجه می‌شویم این بی نظمی ظاهری است و خود نوعی نظم است.) تا اشاره به پایان جهان هستی ( پایان انبساط جهان هستی که به نوعی نشانه وجود بُعد زمان است، و شروع به انقباض! تا آنجا که به نقطه صفر یا همان انفجار بیگ بنگ برسد. و سوالی که مطرح می‌شود، آیا در این حالت زمان هم به عقب باز می‌گردد؟)


پرونده:Mr. Nobody (film poster).jpg


 و دیالوگ های‌فوق العاده فیلم:


- مثلِ سایر موجودات زنده کبوتر هم خیلی سریع خودش رو با نظریه ی پاداش وفق میده! وقتی که به دستگاه برنامه داده می‌شه تا بطور مکرر هر 20 ثانیه یکبار باز بشه، کبوتر از خودش می‌پرسه: "مگه من چه کاری کردم که استحقاق اینو دارم !؟"

اگه موقعی که در براش باز میشه درحال بال زدن باشه پس فکر می کنه که دلیل باز شدن در بال بال زدنش هست و به همین خاطر به این عملش ادامه میده!

به این فرضیه می گیم: " نظریه تخیلاتِ کبوتر " (شروع فیلم با سکانسی است که کبوتری را در قفسی بسته نشان می دهد با یک در کوچک که هر 20ثانیه یک بار باز می شود!)

.


- اگر سیب زمینی و سُس رو با هم دیگه قاطی کنی هیچوقت نمی‌تونی اونارو واقعا ازهم جدا کنی بلکه اونا برای همیشه همین طور مخلوط باقی می‌مونند.

دودی که از سیگار پدرم میاد بیرون دیگه هیچوقت دوباره به داخل سیگار بر نمی‌گرده! ما نمی‌تونیم به عقب برگردیم این دلیلی بر سخت بودن تصمیم گیری و انتخاب هست. باید انتخاب درست رو انجام بدی! تازمانی که هنوز چیزی رو انتخاب نکردی، احتمال انجام هر کدومشون هست!

.


- میخوای بدونی چرا " آنا " رو از دست دادم؟

چونکه دو ماه قبلش یکی از بیکارهای برزیلی تخم مرغ جوشوند. ولی، حرارت جوشاندن هوای اتاقو عوض کرد که باعث ایجاد تفاوت دما شد! و در نتیجه اون بود که دو ماه بعد در اون‌طرف دنیا، بارون اومد! اون برزیلی بیکار؛ به جای سرکار رفتن اون تخم مرغ رو جوشوند به خاطر اینکه شغلش رو به دلیل ورشکستگی یکی از کارخونه های تولید جین از دست داده بود! چونکه شش ماه قبلش من قیمت‌ ها رو مقایسه کردم و جین ارزون تر رو خریدم!

 همونطوری که یه ضرب المثل چینی میگه: "یک دانه ی برف می‌تواند یک برگ بامبو را کاملا تمیز کند."

اینطور بود که کشورهای جدیدی پیدا شدن که تولید شلوار جین رو به عهده گرفتن!

و من تمام نشونی های " آنا " رو از دست دادم! (سکانس جدا شدن آنا از نیمو، و شماره ای که آنا برای او می نویسد تا با او تماس بگیرد! و چند لحظه بعد قطره ای باران شماره را از روی کاغذ پاک می کند!)

.

- درجایی سرخوردن روی یک برگ (اثر پروانه ای) باعث تلاقی دو نگاه و پدید آمدن یک عشق می‌گردد و در جایی باعث تصادف!


این دیالوگ همان منشأ اتفاق‌ها و مسیرهای زندگی نیمو هست. برگی که از شاخه درختی جدا می‌شود. و در اغلب سکانس‌های فیلم نقش ویژه ای دارد. گاه باعث رسیدن دوباره آنا به نیمو می‌شود و گاه موجب تصادف نیمو و مرگ او! و در سکانس پایانی فیلم، جایی که مجدد نیموی 9 ساله به تصویر کشیده می‌شود. مردد بین رفتن به سمت قطار و یا ماندن با پدر. نیمو می‌ایستد. و به سمت جاده باریکی می‌دود. برگه ای را بر می‌دارد و در باد رهایش می‌کند!


س.ن: در پاسخ به این پست آقای سه نقطه