- آقاگل
- سه شنبه ۵ مرداد ۹۵
بچه هم که بودیم خیلی دوستش داشتم. شاید بیشتر از همه اعضای خوانواده! او هم به من علاقه زیادی داشت. نمیدونم چرا؟ شاید کودکی خودش رو در من میدید.سرباز معلم بود و در یکی از شهرهای سوسنگرد درس میداد. روزهایی که مرخصی بود و خونه بود زیاد باهاش بیرون میرفتم. دستم رو میگرفت و میرفتیم پارک. میرفتیم ساندویچی و فلافل میزدیم. همیشه هم ادامس تو جیباش بود! از همون آدامس عسلیها که تازه اومده بود و من خیلی دوست داشتم! گذشت و گذشت. سال به سال من بزرگتر میشدم و اون شکستهتر. یادم هست 10سالم بود که پایینتر از خونه ما یک زمین خرید و هر روز اونجا کار میکرد. تابستون بود و صبح به صبح مادر شربت درست میکرد تا براش ببرم. و این رفتن اول صبح همان و شب برگشتنها همانا. حتی ظهر هم پیشش میموندم. بچه بودم ولی دوست داشتم کمکش کنم.
بعدها که ازدواج کرد فاصله بینمون بیشتر شد. خیلی کمتر میشد که ببینمش یا باهاش بیرون برم. البته خب دلیلی هم نداشت که بخواد با من بیرون بیاد! من نهایت 12-13سالم بود و اون25-26 سالش! بچهدار که شد خیلی خوشحال بودم. انگار داداش خودم بود. خیلی دوستش داشتم. اون روزا محل کارش اصفهان بود. سه روز سر کار بود و سه روز شهرستان. همه روزهایی که شهرستان بود سعی میکردم باهاش باشم. او برای من نوجوان دریچهای بود به سوی یک دنیای نو، یک دنیای جدید! کسی که من رو با تکنولوژی روز آشنا کرد! (اولین بار کار با کامپیوتر رو پیش خودش یاد گرفتم. عوض کردن ویندوز با فلاپی رو حتی!) و من رو با گل آقا و با دنیای کتابها آشنا کرد. اولین کتاب هایی که خواندم از کتابخانه او بود. شاید اغراق نباشه اگه بگم همه اولینهای زندگیم رو او بود که رقم میزد.
ولی خب هر رابطهای هم نقطههای روشن داره و هم نقطههای تاریک! نقطههای تاریک کم کم تو خوانواده ماهم خودش رو به رخ کشید. روزهایی که عروس خانم با مادربزرگ سر ناسازگاری گذاشت و همین عاملی بود برای قهر چندین سالهاش! بخصوص بعد از اینکه رفتند اصفهان! و روزهایی که در بیخبری سپری میشد. یادم هست که دوران دبیرستان بود. تازه موبایلدار شده بودم! اولین شمارهای که حفظ کردم شماره او بود. بعضی شبها باهم پیامکی صحبت میکردیم و بعضی شبها هم فقط به تک زدن رضایت میدادیم! هرچه بود اون دوران سرد هم گذشت. یادم هست دوران کنکور بنده بود. هربار که به شهرستان میآمد سری به من میزد و از درس و بحث برام صحبت میکرد. تشویقم میکرد به درس خواندن. مینشست پشت میز مطالعهام و کتاب حافظی از کیفش در میآورد و شروع میکرد به شعر خواندن. میخواند و میخواند. گاه میشد چند ساعت تمام شعر بخواند و من پای میز تکیه داده به دیوار به شعرهایش گوش دهم. عصرها که هوا رو به خنکی میرفت از خونه می زدیم بیرون! مثل همون دورانها. با این تفاوت که دیگه نه او جوان آن روزها بود و نه من آن کودک 5ساله! نوع بیرون رفتنهامان هم عوض شده بود. او حرف میزد و من گوش میدادم. شعر میخواند و گاه آهنگی با گوشیش میگذاشت و در سکوت سیگاری به لب میگرفت. اولین بار که صدای نامجو را هم شنیدم در همین پیادهرویهای عصرگاهی بود. (ای ساربان ای کاروان لیلای من کجا می بری... با بردن لیلای من جان و دل مرا می بری...)
همه این خوشیها تا قبل از دانشگاه رفتن بود. دانشگاه که رفتم دیدارهامان خیلی کمتر شد. با این حال گسترش تکنولوژی عاملی بود برای ارتباط بیشتر. چتها شروع شد. یادم هست هر وقت آنلاین بود بیخیال درس و کلاس میشدم و مینشستیم به صحبت کردن. به تازگی دختردار هم شده بود. چقدر ذوق داشت. چقدر خوشحال و خرم بود. با اینکه میدونستم غم و غصه این زندگی سخت آزارش میداد. میدونستم این قهر و آشتیهای عروس و مادربزرگ سخت عصبیاش کرده بود. نه میتونست طرف مادرش باشه و نه طرف خانمش! با این حال محکم ایستاده بود. و خوشحال بود. بخصوص حالا که دختردارهم شده بود.
جالب بود. من کودک پنج ساله 15سال پیش حالا برایش شده بودم هم صحبت! و او شده بود بهترین رفیق زندگیام. اما خب این هم مرام روزگار بوده و هست که وقتی خوشیهایش تند میگذرد و وقت ناخوشی به کندی!
خلاصه که تمام این چند سال خوب هم گذشت. تمام اون سالهایی که تا نیمههای شب باهم صحبت میکردیم و تابستونهایی که بیشتر از قبل با هم در ارتباط بودیم. گذشت و گذشت تا رسید به روزهای آخر...
سال چهارم دانشگاه بود. آمده بودند که بروند مشهد. سر راه سری هم به بنده زدند و رفتند. رفتند و این آخرین لحظات دیدارم با او بود...
به فاصله 10-15روز من هم مسافر مشهد بودم. هنوز یادم هست گریههای دعای کمیل حرم را. که نمیدونستم چرا باید اینگونه اشک بریزم. ولی میاومد. انگار چیزی در وجودم میدونست که دیگه او نیست... دیگه نفس نمیکشه... دیگه چشمهاش را برای همیشه بسته بود...!
مردی در آستانه چهل سالگی...
آقاگل بلاگفا بود و حالا من ادامه دهنده راهی که او رفته بود. و وارث تمام آرزوهای دست نیافته اش...
مردی که بارها در موردش اینجا نوشتهام و پاک کردهام و نوشتهام و پاک کردهام. مردی که هربار در توصیفش درماندهام....