- آقاگل
- شنبه ۱۷ مهر ۹۵
دخترک قمقمه آب و عروسکش را به زیر بغل زده و از دل جمعیت رد میشود.
آن طرف مردی با پیرهنی قرمزرنگ با هیبتی ترسناک قداره در دست میچرخد و رجز میخواند. چشمانش به دخترک میافتد.
دخترک با قدم های کوچکش پیش میآید. پلهها را یکی یکی طی میکند.
از مقابل شمر میگذرد و روبروی مرد سبزپوش خم شده و روی زانوهای خود مینشیند.
+بیا، آب بخور.
شمشیر از دستان مرد قرمزپوش بر زمین میافتد.
+بخور، برای تو آوردهام!
دخترک رو به مرد قرمز پوش که حالا روی زانوانش خم شده و اشک میریزد میایستد.
چشمان دخترک پر از اشک شده و از شدت بغض میلرزد، به چشمهای خیس مرد خیره میشود.
+دیگه دوستت ندارم بابا!
صدای گریه مردم فضا را پر میکند...