پس از اینکه بوم مان چند هوایی شد و چند روزی بود که نه رمق نوشتن داشتیم و نه چیزی پیدا می شد که بخواهیم در مورد آن بنویسیم. امروز تصمیم گرفتیم که سکوت را شکسته و دست به قلم(همین صفحه کلید خودمان) برده و جهت تصلای روح خودمان و تصدق روی دوستان و دشمنان مطلبی بنویسیم.

باری، چند ساعتی با خود درگیر بودیم که خب چه بنویسیم چه ننویسیم؟ که هم خوش آید دوستان را و هم مکدر گرداند چهره دشمنان را انشا الله!!! و هم جگر خودمان حال بیاید؟

این بود که اینقدر فکر نمودیم که نگو!!! در نهایت به این نتیجه رسیدیم که نخیر، هنوز گویا وقتش نرسیده که بنویسیم. باید صبر داشت. این بود که تصمیم گرفتیم فعلا به سیاست دو بوم و هوایی خود پایبند باشیم و هیچ نگوییم. اما لعنت به این نفس آدمی که دست بردار نیست که نیست. از سر شب هی ما را بطور خوشایندی قلقلک می دهد. تا بلکه برخیزیم و دست به قلم ببریم و چیزی بنویسیم.

خلاصه اینکه در نهایت کارمان به دعوا و درگیری شدید کشید. او گفت ما گفتیم. او زد و ما زدیم. او خورد و ما خوردیم. بی شرف یقه مان را گرفته بود که:

  -برخیز و دوکلمه ی بنویس در رابطه با توافق ژنو! قبول نکردیم و خواباندیم توی دهنش که مردک تو سیاست را اصلا میدانی چجور می نویسند؟

  -گفت خب دو کلمه ای در مورد حسین علیزاده و شوالیه اش بنویس! گفتم یکی شوالیه داده یک نفرهم نخواسته و هدیه رو وا نکرده پس فرستاده. آخر به من و تو چه؟

  -گفت خب دو کلمه از گرانی گوجه و میوه جات بنویس! گفتم آخر همین کارها را می کنید که اینگونه می شود دیگر. اگر دوستان توی بوق و کرنا نکنند و هوار نکشند خب مردمی که تا دیروز گوجه نمی خوردند چه لزومی داشت الآن هجوم بیاورند سر کوچه آن دکتر اسبق و بزرگوار احمدی نژاد عزیز که خداوند به سلامت داردش انشا الله؟

  -گفت خب دوکلمه از وزیر علوم که می توانی نوشت؟ گفتم نوفس جان آن قائله که ختم به خیر شد. حال گیرم آقای مطهری هم حرفی زده باشد، شما چرا هی پی اش را میگیری؟ بیخیال جانم. بیخیال عزیز دل من.

  باز آمد دهانش را باز کند و از گرانی نان بگوید که چنان کشیده ای خواباندیم زیر گوشش که چند دور چرخید و نقش بر زمین شد بیچاره!!! دندش کور چشمش نرم. تا او باشد در کارهایی که به او ربطی ندارد فضولی نکند. به او چه که من بخواهم بنویسم و یا ننویسم؟؟؟

اما حالا این ها به کنار، به نظر شما بنویسم؟

یا ننویسم؟