۳۷ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

همراه با مناجات سحرگاهی-سحرگاه بیست‌وپنجم

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۲۰ خرداد ۹۷
  • ۱۰ نظر

الهی؛ باک نداریم به هر صفت که ما را بداری؛ امّا ما را به آوردن طاعت خود توفیق ده و هرگونه خواهی دار. و روزی من از راه حلال بده و هرچه خواهی ده. و مرا به هر صفتی که خواهی بمیران ولیکن مسلمان بمیران.

الهی! نه ظالمی که گویم زنهار و نه مرا بر تو حقّی که گویم بیار. کار تو داری و مارا امیدوار؛ این انداختۀ خود را بردار....

گر فضل کنی ندارم از عالم باک

ور عدل کنی شوم به یک بار هلاک

روزی صدبار گویم ای خالق پاک

مشتی خاکم چه آید از مشتی خاک

داستان سوپی-سخن‌سرا

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۱۹ خرداد ۹۷
  • ۹ نظر

«....دیگر عقلش به جایی نمی‌رسید به طرف میدان مَدیسون و خانه‌اش یعنی نیمکت به راه افتاد. اما سر یک پیچ ناگهان ایستاد. این‌جا در وسط شهر یک کلیسای قدیمی زیبا وجود داشت. از میان یک پنجره‌ی صورتی رنگ، نور ملایم و صدای موزیک دلنشینی بیرون می‌آمد. ماه در بالای آسمان بود. همه‌جا ساکت و آرام بود. برای چند لحظه کلیسای ده به نظرش آمد و سوپی را به یاد روزهای خوش گذشته انداخت.»

یاد اولین باری که زمستانش را در زندان سپری کرده بود. درست برگ‌ریزان شش سال پیش بود. پس از مرگ اربابش جایی را نداشت که برود. باران سر تا پایش را خیس خیس کرده بود. تصمیم گرفت برای فرار از باران به کلیسای روستا پناه ببرد. روحانی کلیسا او را به خوبی می‌شناخت. اربابش رابطۀ خوبی با کلیسا نداشت. هرگز پایش به درون کلیسا باز نشده بود. او نیز نوکر همان ارباب بود. این شد که پدرروحانی به تلافی کینۀ قدیمی‌اش دادوبیداد راه انداخت، و چند دقیقه بعد، این کلانتر ویتسل بود که به همراه سوپی از در کلیسا خارج می‌شد. فردای آن روز برای اولین بار او را به زندان نیویورک فرستادند. مدت‌ها بود که  یک دست غذای درست و حسابی نخورده بود. پیش خود گفت:«پسر!زندان عجب نعمتی است.» زمستان که تمام شد آزادش کردند. دیگر اما میلی برای بازگشت به روستا نداشت. صدای موسیقی هنوز می‌آمد. چیزی از درون گرمش کرد. بدنش گُر گرفته بود. پیش خود گفت:«ارزش یکبار امتحان کردن را دارد.» در چوبی کلیسا نیمه‌باز بود. برای اینکه توجه کسی به لباس‌های کهنه‌اش جلب نشود، به آرامی داخل کلیسا خزید و در همان ردیف آخر، لابه‌لای جمعیت نشست. مراسم که تمام شد و کلیسا کمی خلوت‌تر شد؛ به سمت پدرروحانی رفت. روحانی کلیسا پیرمردی بود با ظاهری شکسته و صورتی که حالت مهربانانه‌ای داشت. در چند قدمی پدرروحانی بود که نگاهشان به‌هم گره خورد. ظاهر آن چشم‌ها، آن گوی‌های درشت و آبی رنگ. نه؛ آن چشم‌ها چیزی نبود که بشود به راحتی فراموش کرد. ترس تمام وجود پیرمرد را فرا گرفت. «انتقام! حتماً برای انتقام آمده است. خدایا، این من بودم که به ناحق او را به زندان فرستادم.» سوپی لبخندی بر لب داشت و به سمت پدر روحانی می‌آمد. فاصله هر لحظه کمتر و کمتر می‌شد. پیرمرد از ترس فریادی کشید، چرخید و خواست تا خودش را از دست انتقام‌گیرنده‌اش نجات دهد. اما پاهایش درهم پیچید و با سر برروی زمین افتاد. سوپی خم شد و برای کمک دستش را دراز کرد. پیرمرد اما بلند فریاد می‌کشید و از وحشت دست‌وپا می‌زد. چند نفری که هنوز در کلیسا حضور داشتند سوپی را از پدرروحانی دور کردند. 

تمام. چند دقیقه بعد دستبندی به دست، همراه پلیسی از کلیسای قدیمی شهر بیرون آمد. هفتۀ بعد دادگاه تشکیل شد و این‌بار به او اطمینان دادند که تا ده سال آینده خیالش از بابت زمستان راحت خواهد بود.

تمرین هفتۀ دوم سحن‌سرا

همراه با مناجات سحرگاهی-سحرگاه بیست و چهارم

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۱۹ خرداد ۹۷
  • ۳ نظر

الهی! بنده را از سه آفت نگاهدار، از وساوس شیطانی و از هوای نفسانی و از غرور نادانی.

الهی! تو به رحمت خویشی، و ما بر حاجت خویشیم. و تو توانگری و ما درویشیم.

بی حکم تو چرخ یک زمانی نبود

بی امر تو خلق را زبانی نبود

گر بگذری از کرده و ناکردۀ من

من سود کنم تو را زیانی نبود...

الهی! به بهشت و حور چه نازم و مرا دیده‌دانی ده که از هر نظری بهشتی سازم.

الهی! به حُرمت آن نام که تو خوانی و به حُرمت آن صفت که تو چنانی دریاب که می‌توانی.

الهی، نه در بندم نه آزادم، و از خود رنجور و از تو دلشادم، و از زندگانی خود در عذابم. گوئی که بر آتش کبابم، و نه خورد پیدا و نه خوابم. و در میان دریا تشنۀ آبم، از آنکه از خود در حجابم. منتظرم تا کی رسد جوابم...


همراه با مناجات سحرگاهی-سحرگاه بیست‌وسوم

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۱۸ خرداد ۹۷
  • ۶ نظر

خدایا!

گلویم دارد از بغض می‌ترکد

نه این طرف‌ها آپاراتی هست

نه گلوی زاپاس دارم!

به دادم برس...


 

 


در سجده توبه کردم و پایان گرفت کار

تا گفتم السلام علیکم... شروع شد


همراه با مناجات سحرگاهی-سحرگاه بیست‌ودوم

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۱۷ خرداد ۹۷
  • ۱۷ نظر

الهی! از نزدیک نشانت می‌دهند و برتر از آنی، وز دورت می‌پندارند و نزدیکتر از جانی، موجود نفس‌های جوانمردانی، حاضرِ دل‌های ذاکرانی.


ای زندگی تن و توانم همه تو

جانی و دلی ای دل و جانم همه تو

تو هستی من شدی از آنی همه من

من نیست شدم در تو از آنم همه تو...

از خدا بترسید درباره فقرا و تهیدستان

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۱۶ خرداد ۹۷
  • ۱۲ نظر
راستش امسال نه دل و دماغ رفتن به مسجد را داشتم و نه حتی فرصتی پیش آمد که بتوانم با صداوسیما همراه باشم. امروز صبح اما، وقتی خوابم نمی‌برد و افکاری پراکنده در ذهنم می‌چرخید، وصیّت حضرت امیر را خواندم. وصیت‌های آن کوچه‌گردان عاشق را. می‌گوید: «خدا را، خدا را! درباره «یتیمان»، مبادا گرسنه و بى ‌سرپرست بمانند.» و باز می‌گوید: «از خدا بترسید، از خدا بترسید! درباره «فقرا و تهیدستان» و آن‌ها را در زندگى خود شریک کنید.»  
بیش از این هرچه بگویم شعارست. و نتیجه‌اش جز طولانی‌تر شدن پست نیست. پس مستقیم می‌روم سر اصل مطلب. جمعیت امام علی(ع)، یکی از تک جمعیت‌های مردم‌نهاد و زندۀ کشور است. جمعیتی که اصلی‌ترین اهدافش را می‌توانید در کلیپ زیر ببینید.


دریافت

شیوه‌های زیادی برای کمک به جمعیت وجود دارد؛ که می‌توانید داخل سایت با آنها آشنا شوید.
و اینکه بنویسید، بنویسید. رسالت قلم ما وبلاگ‌نویس‌ها جز نوشتن نیست. معرفی و تبلیغ حرکت‌های مثبت اجتماعی در فضای مجازی، کمترین کار و جزئی‌ترین کاری است که از دست ما برمی‌آید. اگر این را نیز دریغ کنیم، الحق دور از انصاف است.

همراه با مناجات سحرگاهی-سحرگاه بیست و یکم

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۱۶ خرداد ۹۷
  • ۱ نظر

الهی؛ ای کارنده‌ی غم پشیمانی، در دل‌های آشنایان؛ ای افکننده‌ی سوز در دل‌های تائبان؛ و ای پذیرنده‌ی گناهکاران و معترضان؛ کس باز نیآمد تا باز نیآوردی و کس راه نیافت تا دست نگرفتی؛ دست گیر  که جز تو دستگیر نیست و دریاب که جز تو پناهی نیست؛ ما را جز تو جوابی نیست؛ و درد ما را جز تو دوایی نیست؛ و از این غم ما را جز از تو راحتی نیست...

#اغث_یا_غیاث_المستغیثین

غول چراغ جادو

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۱۵ خرداد ۹۷
  • ۱۹ نظر

گفت: اگر قرار بود یه آرزو داشته باشی که برآورده بشه چی بود؟

گفتم: کاش منتظر جام‌جهانی 1978 بودیم؛ نه 2018!