۳۵ مطلب با موضوع «داستان کوتاه» ثبت شده است

اندر سخنان شیخ اجل سعدی شیرین سخن من باب سخنرانی کاندیدنمایان

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۲۳ آذر ۹۳
  • ۰ نظر

 اندر سخنان "شیخ اجل سعدی شیرین سخن" کاوش می نمودیم.

 اندر این کشفیات به حکایتی برخوردیم با این مزمون:


"فقیهی پدر را گفت هیچ ازین سخنان رنگین دلاویز متکلمان در من اثر نمی‌کند به حکم آن که نمی‌بینم مر ایشان را فعلی موافق گفتار"


باری، حال خوشی بهمان دست بداد و به قول عرفا دامنمان از دست بشد.

در پی سخن گهربار "شیخ شیرین بیان" در اطراف خود بنگریستیم و بدیدیم سخنوران را که از شش جهت بر ما شوریده و هر یک سخنی گزاف گویند! که هیچ بر دل ما نشیند.!!!

دست خوش یا شیخ...

یک داستان واقعی - شبی تنها در خوابگاه

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۳۰ آبان ۹۳
  • ۱ نظر

  غربت هست و تنهایی هایش.

  و من عاشق این تنها بودن ها!!!

  عصر پنج شنبه بود که یک یک هم اتاقیان عزیز باز بنای ناسازگاری را گذاشته ساز جدایی کوک کرده و ما را در این اتاقک وهم ناک وانهاده و رفتند که رفتند.

از سرشب بود که متوجه شدم صداهای عجیبی در اتاق می آید! سخت ترسیده بودم.

  اما...

   من که تنها بودم؟؟؟؟

  گفتم شاید دچار وهم و خیال شده ام، به روی خود نیاورده و سرگرم لپتاب و نت و درس شدم تا موقع خواب فرا رسید. همچنان آن صدا می آمد و من سخت پریشان شده بودم. گشتی در اتاق و بیرون از اتاق زده و بازگشتم، خبری نبود که نبود.

  مانده بودم که ابن سر و صدا از چیست؟

  به هر ترتیبی بود خود را به خواب واداشته و چند ساعتی را خسبیدم. صبح حدود ساعت ده بود، از تخت که پایین آمدم حس کردم پاهایم خیس شد!!!!

  کف اتاق را نگریستم. آب کل اتاق را فرا گرفته بود!!!! اما از کجا؟ چگونه؟ چرا؟

  تازه یاد صداهای نامربوط دیشب افتادم. باز برخواسته و گشتی در اتاق زدم، به سمت شوفاژ رفتم و دیدم که بله!!! آب همچون چشمه ای جوشان از دل شوفاژ عزیز فوران نموده و آبشاری بس زیبا در دل اتاق ما شکل گرفته است!!!

  از آنجایی که اطلاع داشتم که هیچ آبی از این مسئولین بزرگوار گرم نمی شود با خود گفتم بهتر است تا دیر نشده و در این دریای مواج قرغ( و شاید غرق و بلکه هم غرغ) نگشته ایم دست به کاری بزنیم!!!! وچاره ای بیاندیشیم. اما میزان خرابی به حدی بود که حقیقتا کاری از دست من ساخته نبود. در نهایت مراتب را به متصدی گرام خوابگاه اطلاع دادیم و همان طور که خود انتظار داشتم ایشان دفتری را بر روی میز گذاشته و فرمود بنویس!!!!

  گفتم مسلمان!!! اتاق مارا آب فرا گرفته! هر آن احتمال غرق شدن من وجود دارد! بعد شما میفرمایی که بنویس؟؟؟؟ عجبا! صحیح؟؟!

  گفت: این دیگر تقصیر خودتان هست می خواستید شوفاژتان خراب نشود!!! حال هم باید صبر کنی تا شنبه!، بلکه برادران تاسیسات تشریف فرما شوند.(ایشان تمام جملات فوق را به لهجه شیرین کرمونی فرمودند صد البته- توضیح از بنده نگارنده)

و از جهت تایید حرف هایش داستانی نیز برای ما نقل نمودند:"آورده اند که روزی فردی در چاه افتادی، رفیقش گفت صبر کن تا بروم و طناب بیاورم! و او در جواب همی گفت که گر صبر نکردمی چه کردمی"!!!!

  خلاصه اینکه در نهایت بنده کاملا قانع شده و به قول همین کرمانی های دوست داشتنی با خود گفتم "ولش کووو" و سرمست و شنا کنان!!! خود را به تختم رساندم.

  باری. گر صبر نکردمی چه کردمی؟؟؟؟


  س.ن: متاسفانه من در اتاق تنها هستم و گوشی بنده خوب عکس نمی گیرد و گرنه که عکسی نیز جهت دریافت عمق فاجعه ضمیمه می نمودیم. 

گلستان سعید-باب طبیعت

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۱۴ مهر ۹۳
  • ۳ نظر

 اولین داستانی که خودم نوشتم و در نشریه وزین هم اتاقی به چاپ رسید..


آورده اند که شیخنا حفظه الله انه با جمعی از مریدان از راهی می گذشت. در آن بین کسی زباله ای بر کف زمین انداخته بودندی و یابو آب داده بودندی!!!
شیخنا که خداوند وی را خیر و برکت زیاد دهاد خم شد و زباله را از روی زمین برداشتندی و در زباله دان کنار راه همی انداخت.
مریدان چون این صحنه را بدیدند به فکر فرو رفتندی و شروع به پچ پچ کردندی که "شیخ چرا خود را اینگونه خار نمودی و خم شدندی و آشغالی ناچیز را از زمین برداشتندی؟
که همانا این کار مردمان فرومایه است و...!!! "
شیخ که متوجه این پچ پچ ها شدندی بانگ برآورد که " ای نابخردان از جلوی چشمانم خفه شوید.!!!
نکته اینجاست که درست است که با این کار ناچیز من شهر از زباله پاک نشدندی، اما خب یکی از زباله های شهر کم شدندی!!! "
مریدان چون این جواب را شنیدندی از دل ناله ها و فغان ها برآوردند.
شیخنا دوباره بر سر مریدان فریاد بر آورد:" زهر مار! دیوانگان!!
هرچه ما میگویم که شما نباید جامه بدرید!!!!
به جای جامه دری بروید و شهرتان را تمیز کنید و تا این مهم را انجام نداده اید به نزد ما نیایید که با همین عصا به حسابتان رسیدگی خواهم کرد."
و از پی این فریاد شیخ جمله مریدان تا پاسی از شب زباله جمع می نمودندی