- آقاگل
- يكشنبه ۱۷ مرداد ۹۵
- ۲۱ نظر
عاشق شده بود.
دخترک هوش از سرش برده بود.
قرارهایشان را گذاشته بودند.
و در همان عصر که چوپانک دروغگو بازیش گرفته بود و فریاد می زد گرگ گرگ! به عقد هم درآمدند!
و از همان شب قوچ ها یک به یک ناپدید شد...
ازدواج باشکوهی بود ازدواج سگ گله با ماده گرگ زیبا!
شب به شب قوچی ازین دهکده کم خواهد شد
ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد!
"حامد عسگری"
یکی بود، یکی نبود ؛غیر از خدا هیچکس نبود.
آن که نمی داند بداند و آن که نخوانده است بخواند که روزی روزگاری چوپانی بود که هر روز گله اش را می برد به چرا و شب برمی گشت به ولایت خودش.[ظن:ولایت غربت،توضیح نگارنده].
یک روز که گله را برده بود به صحرا، بعد از آنکه خوب گله را چراند و سیر کرد، آن ها را جمع کرد زیر یک سایه درختی و نی هفت بندش را در آورد و بنا کرد به یک حالت سوزناکی نی زدن. همین طور که داشت نی می زد و برای دل خودش غنا می کرد، یک دفعه یک ماری از پشت درخت بیرون آمد به این درازی. [به این درازی:واحد اندازه گیری طول در زمان قدیم بوده است؛ معادل هشت متر و سی سانت، حال یک چیزی کمتر یا بیشتر.]
باری، مار همین طور آمد و آمد تا پیش چوپان بعد سرش را بلند کرد و با یک لحن دوستانه ای خطاب به چوپان گفت:«سلام مَشدی!» چوپان با بی حالی سرش را بلند کرد و گفت:« و علیک السلام اگر آمده ای مرا نیش بزنی، بهتر است به خودت زحمت ندهی چون در این دوره و زمانه کسی که پیتزا و همبرگر و دود و سرب معلق در هوا را خورده باشد، هیچ نیش و زهری در او کارگر نیست.علاوه بر این، من هم چُپُق می کشم و هم نیش زبان عیالم را تحمل می کنم. بنابراین بی خود به خودت زحمت نده و از همان راهی که آمده ای، برگرد. »
مار گفت: « ای آدمیزاد، بدان و آگاه باش که من پادشاه تمام مار های جهانم و نامم "سلطان مار" است. آن زمان که قارون با گنج ها و دارایی اش به زیر خاک رفت، من پانصد ساله بودم و رفتم بر سر گنج او نشستم تا کسی نتواند به آن دست پیدا کند.حالا که دیگر پیر شده ام و دندانهایم ریخته، دیگر علاقه ای به آن گنج ندارم. آمده ام در این بیابان تا اگر کسی بتواند جواب سوالهایم را بدهد، آن گنج را دو دستی تقدیمش کنم و خودم بروم و به کار و زندگی ام برسم. »
چوپان گفت: « باشد. بپرس»
مار گفت:«آفرین و اما سوال دوم این که آن چیست که پایه و اساسش قوی است ولی خودش ضعیف است؟»
چوپان گفت:« آن، مستضعفان هستند که خودشان وضع خوبی ندارند ولی«بنیاد»شان،ماشاءالله هزار ماشاءالله خیلی قرص و محکم است.»
مار گفت:«مرحبا! سوال سوم این که بیچاره ترین موجود جهان، کدام است؟»
چوپان گفت « مرغ است که هم در عزا سرش را می برند و هم در عروسی.»
مار گفت:« احسنت! سوال چهارم این که آن چیست که اولش قند بود، بعد شکر شد و عاقبت عسل می شود؟»
چوپان گفت:« آن، زبان فارسی است که در دوره خواجه حافظ ،جزو اقلام صادراتی به بنگاله میرفت و در دوره مرحوم جمالزاده، شکر شد و با سعی و تلاش فرهنگستان زبان و ادب فارسی تا چند صباح دیگر عسل می شود.»
مار گفت :«مرسی!حالا سوال پنجم و آن این که ...»
*هشت سال بعد:
مار گفت:«زهازه!اما سوال هجده هزارو پانصد و سی و یکم...»
* * *
ما از این داستان نتیجه می گیریم که آدم نباید هیچ وقت به سوالات یک مار دراز جواب بدهد چون مارهای دراز معمولا خیلی سوال می کنند.
قصه ما به سر رسید، غلاغه به خونش نرسید.
+ سایت آقای زرویی نصر آباد عزیز، ملانصرالدین معاصر.
آوردهاند که روزی از روزها شیخنا (که خداوند نگهدارش باد) با جمعی از مریدان از کوچهای بشد. در بین راه عبای شیخ به پارهسنگی گیر کرد و پاره همی شد. مریدان چون سر در جیب خیال فرو داشته بودند متوجه واقعه نشدندی و گمان بردند کهاین ازجمله فیوضات حضرت استادی است. پس یکبهیک به تقلید عبای خود را جر دادندی و سعی بر این داشتند تا در این جر و واجری از رقیبان پیشی همیگیرند. شیخ چون این حالت در مریدان بدید سخت برآشفت: «کهای سفلگان! معلوم میشود که شمارا چه مرضی درافتاده؟ چرا با خود چنین کنید؟»
مریدان چون شیخ را در این احوالات بدیدند باز متعجب شدند که:
منظور شیخ به کیست؟ و حکمت سخنش در چیست؟
شیخ که مریدانش را بسیار پیاده دید! رو به آنها نمود و فریاد برآورد که خاکبرسرتان (البته منظور شیخ خاک پاک و تصفیهشده بوده است- توضیح از بنده نگارنده)!!!
عبایتان را چرا میدرید؟
یکی از مریدان که از دیگران بسی پیادهتر بود و عبایش را تا انتها دریده بود! رو به شیخ کرد و گفت: «یا شیخ، ما گمان بردیم که مد روز است و شما از قصد با عبایتان چنین نمودهاید! پس گفتیم ما نیز که بهحق در همه احوالات پیرو و مرید شماییم چنین کنیم. تا خوش آید شیخنا را!»
شیخ چون این شنید از دست بشد، نعره برآورد، رو به بیابان گذاشت و دگر تا عمر داشت گرد مریدان نیامد....
آقاگل
زمستان 93
و پیرمردی بود لولی وش که پسری جوان داشت. روزی پسرک را به نصیحت گرفت: " که ای فرزند دلبند! و ای شیر دربند! تو را در زندگی دو راه است! یا پیشه پدری یاد گیری و فنون مطربی بیاموزی! و یا آنکه تو را به علم آموختن فرستم تا دانشمند شوی و همه عمر را به فلاکت به سر بری!"
و سهراب نامی بود پهلوان در سپاه تورانیان و وی را پدری بود رستم وار که به درستی او را رستم نامیدند.
و سهراب را سر جنگ با ایرانیان بود.
کاووس کی رستم را پیغام همی فرستاد که ای یل ایران زمین اگر آب در دست داری بر زمین گذار و شتابان بیا که سپاه تورانی در راه است. و رستم این شیر بیشه الهی روزی چند به باده خواری گذراندی و فرمان پادشاه به پشت گوش همی انداخت و التفات ننمود. ( برخی گویند که وی همی دانست که پهلوان سپاه توران همان جوانک خودش است و به همین دلیل فرمان پادشه به پشت گوش انداخت - توضیح از بنده نگارنده)!
باری، پس از چند روزی جنگ آغازیدن گرفت و دو سپاه را درگیری سختی پیش آمد. در همین بین سهراب این طفل خردسال شتابان به پدر سالخورده خود پیغام همی نوشت که "ای پدر مرا بسیار مهر تو در دل است و خواهم دیدن تورا...."
و جواب چنین بشنفت: "که ای فرزند پاک سرشت من، مرا نیز شوق بسیار است در دیدار تو، اما چه کنم که باید در جنگی اهریمنی با پهلوانی از سپاه توران در آویزم! و این فرمان، فرمان پادشاه است و نتوان آن را زمین گذارد!!!
و اینچنین بود که تراژدی ترین داستان ها رغم خورد.
"مادربزرگم همیشه میگفت بیشتر از آنکه مراقب دوستانت باشی مراقب دوست داشتنت باش. مراقب چهجوری دوست داشتن و چهقدر دوست داشتن. میگفت مراقب باش دوست داشتنت کم یا زیاد نشود، جایی باید زیاد باشد جایی کم تا دوستی، سرپا بماند و برقرار. میگفت دوست داشتنت که خراب شود همه چی خراب میشود."
"یاد داشت های یک پدر کم تجربه"
مردی بود طالب گنج که دائماً از خدا گنج همی خواست. و چنین میگفت: "خدایا این همه آدم در این دنیا آمده و گنجها زیر خاک پنهان کردهاند، این همه گنج در زیر زمین مانده و صاحبانش رفتهاند، تو یک گنج به من بنمایان." مدتها کار این مرد همین بود و شبها تا صبح زاری میکرد. تا اینکه یک شب خواب دید! هاتفی در عالم خواب به او گفت: از خدا چه میخواهی؟ گفت: من از خدا گنجی میخواهم. هاتف گفت: من از طرف خدا مأمورم گنج را به تو نشان دهم. من نشانی هایی به تو میدهم، سر فلان تپه رو و تیر و کمانی با خودت بردار، روی فلان نقطه بایست و تیر را به کمان میکن. این تیر هرجا افتاد، گنج همان جاست!
بیدار شد، دید عجب خواب روشنی است. پیش خود گفت: اگر نشانیها درست بود، حتماً میتوانم گنج را پیدا کنم. وقتی رفت متوجه شد همه نشانهها درست است. روی آن نقطه ایستاد. فقط باید تیر را پرتاب کند،ولی یادش آمد که هاتف به او نگفت تیر را به کدام طرف پرتاب کن. گفت: اول به یک طرف پرتاب میکنم، ان شاء اللَّه که همان طرف است. تیر را برداشت به کمان کرد و به قوّت کشید و آن را رو به قبله پرتاب کرد. تیر در جایی افتاد. بیل و کلنگ برداشت و آنجا را کند، ولی به گنج نرسید. گفت: حتماً جهت را اشتباه کردهام. تیر را به طرفدیگری پرتاب کرد، ولی باز به نتیجه نرسید. به هر طرف که پرتاب کرد، گنجی پیدا نکرد. مدتی کارش این بود و این زمین را سوراخ سوراخ کرد ولی به چیزی دست نیافت! و چون ناراحت شد. باز به گوشه مسجد آمد و شروع به گله کرد و مدتها زاری نمود تا باز آن هاتف به خوابش آمد. گفت: حرف تو غلط از کار درآمد. هاتف پاسخ داد: مگر تو چه کردی؟ گفت: به همان جا رفتم، نشانیها درست بود و من نقطه مورد نظر را پیدا کردم. تیر را به کمان کردم و اول به طرف قبله به قوّت کشیدم. هاتف گفت: من کی چنین چیزی به تو گفتم؟ تو از دستور من تخلف کردی. من گفتم تیر را به کمان بگذار، هرجا افتاد همان جا گنج است؛ نگفتم به قوّت بکش. گفت: راست میگویی. فردا تیر را به کمان گذاشت و رها کرد، پیش پای خودش افتاد!
زیر پایش را کند و دید گنج همان جاست.
آنچه حق است اقرب از حبل الورید
تو فکندی تیر فکرت را بعید
ای کمان و تیرها برساخته
گنج نزدیک و تو دور انداخته
"مثنوی دفتر ششم"
س.ن:
آن کس که ترا شناخت جان را چه کند
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی
دیوانهی تو هر دو جهان را چه کند؟
#دیوان_شمس
این پست را حتما بخوانید.
بدانید و آگاه باشی بازنشر کار خوب سهیم بودن در آن است. پس خوب بخوانید و بعد بازنشر دهید.
سپاس